دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

زنگ تجربه

فکر بکر...منچ...مارپله...

خیلی وقت بود که در فکر خریدشان برای دخترکم بودم..نوستالوژی های کودکیم باز سر باز کرده بود و دلم می خواست بدانم دخترکم چقدر با آنها کیف می کند... تا اینکه بالاخره یک شب به مغازه اسباب بازی فروشی رفتیم و فکر بکر و منچ خریدیم و دخترکمان... از یادگیری و بازی یک بازی جدید بسیار به وجد آمده بود. شب که خیلی دیر خوابید و صبح...!!! از ساعت 5 صبح در تخت ما منتظر نشسته بود تا که پدر و مادرش هم برخیزند و با او بازی کنند. اینطوری شد که از ساعت 6 صبح فکر بکر بازی می کردیم.... فعلا بازی این روزهای ما اینها است. جای شما خالی!!!! ...
26 مرداد 1393

رویای قطب!!!

خیلی وقت است که می دانم دخترکم عاشق قطب و فضا است. درباره این دو مقوله بسیار صحبت می کنیم و میخوانیم ( البته قطب را بیشتر می خوانیم چون کتابهای راجع به فضا برای سن دخترکم خیلی سنگین به نظر می آید به جز معدودی) . اما میزان علاقمندی دیانا وقتی برایم مشخص شد که یک روز صبح از خواب بیدار شد و با گریه سر میز صبحانه نشست... هنوز داشتم او را ناز و بوس صبحگاهی!!! می کردم و میخواستم راهی توالتش کنم که هق هق گریه اش امان حرف زدنش نمی داد و من نمی فهمیدم سر صبح چه شده است که دخترکم اینگونه اشک می ریزد... دیانا: ( با همان هق هق گریه) مامان  دوست دارم برم مسافرت... برم قطب مامان: قطب!!!!!!!! دیانا: آره من دلم میخواد خرسهای قطبی ...
16 تير 1393

گنج من...

دیروز کتاب "باشگاه سری فرانکلین" را از کتابخانه گرفته بودیم و میخواندیم. دخترکم بسیار دوستش دارد و مثل همیشه در هر جمله اش کلی سوال می پرسد. رسیدیم به آن قسمت که می گوید فرانکلین و دیگر اعضای باشگاه به دنبال گنج می گشتند... دیانا: مامان گنج یعنی چی؟ مامان: گنج یعنی یه چیز با ارزش...یه چیزی که خیلی برامون مهم باشه و دوستش داشته باشیم... دیانا: مامان تو گنج داری؟ مامان: ..(کمی فکر)...گنج من تویی عزیزم... تو و بابا با ارزشترین های زندگی من هستید...و (باز کمی فکر...می خواستم یک شی را هم بگویم نمی دانم چرا احساس می کردم آن گنجی که داریم راجعش صحبت می کنیم نمی تواند انسان باشد!!!) ...آن گردنبندی که مامان جون بهم داده ...
16 تير 1393

مسوولیت!!

دیروزجریانی پیش آمد که به فکر فرو رفتم که من مسوولیتهایم را چگونه انجام میدهم. با شادی یا با اخم و ناراحتی، با عشق یا تنها از سر وظیفه، با آرامش یا با عصبانیت و داد و بیداد و ... . بچه که بودم هر کس در خانه مسوولیتی داشت و کاری داشت. این را که می گویم مال هشت یا نه سالگی ام بود. کارهایی در خانه داشتم و خواهر بزرگترم مسوولیتهای دیگری داشت. قرار این بود تا کارهایمان تمام نمی شد از بازی خبری نبود... . و حالا من می خواهم به دخترکم بیاموزم که هر کس در خانه کاری را باید به عهده بگیرد و انجام دهد. مدتی دخترکمان بسیار مشتاق ظرف شستن ( یا بهتر بگویم آب بازی پای سینک ) بود. بیشتر مواقع استقبال می کردم و من ظرفها را اسکاچ می کشیدم و او آب می ...
11 تير 1393

در ساعت 8 صبح...

و قتی که ساعت 7 از خواب بیدار می شوی و به قول خودت آنقدر انرژی داری که باید تو را به پارک ببریم و مامان کلی کار برای آن روز در خانه ردیف کرده است، چاره ای نیست جز اینکه ساعتی را به کوچه پناه ببریم.... و من یاد آن کوچه بن بست می افتم. چقدر در ته آن کوچه بازی کردیم. چقدر هم سن و سال هم بودیم و چقدر خط کشیدیدم و لی لی کردیم و چقدر دوچرخه سواری و خاله بازی و حتی دعوا کردیم...خوش به حال کوچه های قدیم چقدر بچه ها آنجا را دوست داشتند و چقدر کوچه های قدیم شلوغ بود...همین که پای بچه ای به کوچه می رسید اگر از قبل چند بچه آنجا بازی نمی کردند، یکی یکی سر و کله شان پیدا می شد و همه با هم آنجا را روی سرشان می گذاشتند ... و اما ما به ک...
7 تير 1393

سفر خواب

مادر که باشی تازه باید خلاقیتت گل کند. اینجاست که یا می توانی با داد و هوار گاه به گاهی کارت را راه بیاندازی یا با قوه تخیل و تفکرت کارها را آسان تر پیش ببری... وقت خواب دیانا است. هنوز شام نخورده و فقط به فکر بازی است. اما وقتی صحبت غذا خوردن و مسواک زدن پیش می آید خسته دو عالم است و حتی نمی تواند قدمی بردارد!!! شروع می کند به بهانه گرفتن و ناله کردن و خودش را روی زمین می کشد که "دیگه نمی تونم تا توالت بیام مسواک بزنم خیلی خسته ام خوابم میاد و..."  حالا بدون مسواک هم خوابش نمی برد ولی این تقریبا فیلم سینمایی هر شب ما است. صدایش می زنم: دیانا بیا شام بخور مسواک بزن میخوایم بریم یه سفر" دیانا چشم هایش گرد می...
29 ارديبهشت 1393

یک روز خیلی معمولی

هنوز ساعت هفت نشده است، دارم در اینترنت می چرخم، صدای گرومپ گرومپ پاهای کوچکش را که محکم به زمین می کوبد و با عجله به طرفم می آید ، می شنوم، تعجب می کنم. برمیگردم نگاهش می کنم. لبخند بزرگ روی لبهایش حکایت از هیجان زیاد در درونش دارد. یاد تخم بلدرچینهایی که دیشب به سفارش دیانا خریدیم افتادم. در آغوشم پرید غرق بوسه اش کردم. خدایا سپاسگزارم. برایش یک موسیقی جدید می گذارم . مثل همیشه که بسیار متمرکز به موسیقی گوش میکند، می نشیند، آرام و کمی با حیوانهایی که دور و برش ریخته بازی می کند و بیشتر به موزیک گوش می کند. زمان بازیمان رسیده است. امروز حال ندارم، حوصله هم ندارم. دخترکم به آینه اش نگاه می کند تا اسم بازی امروز را بیابد!! (کار...
10 ارديبهشت 1393

حکایت خوابیدن

دیر وقت است و ما هم خسته و در فکر خواب. دخترک با هیجان از اتاق در می آید. اسباب بازیهایش کف هال پهن است و جای سوزن انداختن نیست. دیانا: مامان و بابا من یک قانون دارم!!!! (شاید منظورش همان "پیشنهاد" خودمان باشد) ما: بگو عزیزم دیانا: من همه وسایلم رو از توی هال جمع می کنم . بعد ... همه با هم تو هال بخوابیم... من: من هم یک پیشنهاد دارم... چون من سرما خوردم امشب پیش هم نخوابیم ( به خیال خودم نمی خواهم دخترکم سرما بخورد) دیانا کمی به فکر فرو می رود و بعد می گوید: حالا پس من یک ذهن دیگه هم دارم !!! ( شاید همان "فکر" خودمان باشد) ما: خوب چیه؟ دیانا: یکی تو اتاق بخوابه. یکی تو اون اتاق دیگه بخوابه و یکی هم تو هال.... همه...
8 ارديبهشت 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد