گنج من...
دیروز کتاب "باشگاه سری فرانکلین" را از کتابخانه گرفته بودیم و میخواندیم. دخترکم بسیار دوستش دارد و مثل همیشه در هر جمله اش کلی سوال می پرسد. رسیدیم به آن قسمت که می گوید فرانکلین و دیگر اعضای باشگاه به دنبال گنج می گشتند...
دیانا: مامان گنج یعنی چی؟
مامان: گنج یعنی یه چیز با ارزش...یه چیزی که خیلی برامون مهم باشه و دوستش داشته باشیم...
دیانا: مامان تو گنج داری؟
مامان: ..(کمی فکر)...گنج من تویی عزیزم... تو و بابا با ارزشترین های زندگی من هستید...و (باز کمی فکر...می خواستم یک شی را هم بگویم نمی دانم چرا احساس می کردم آن گنجی که داریم راجعش صحبت می کنیم نمی تواند انسان باشد!!!) ...آن گردنبندی که مامان جون بهم داده هم برام مثل گنجه خیلی دوستش دارم...حالا گنج تو چیه دیانا؟
دیانا: به چهارچرخه ای (گاری) که بابا ابوذر براش درست کرده بود اشاره کرد...گفت این گنج منه...
شب موقع خواب....انگار هنوز این گنج تمام ذهن دخترکم را به خود مشغول کرده است...
دیانا:مامان گنج تو چیه؟
مامان: تو و بابا...
دیانا: میدونی گنج من چیه؟...دوستام...و تو و بابا...