در ساعت 8 صبح...
و قتی که ساعت 7 از خواب بیدار می شوی و به قول خودت آنقدر انرژی داری که باید تو را به پارک ببریم و مامان کلی کار برای آن روز در خانه ردیف کرده است، چاره ای نیست جز اینکه ساعتی را به کوچه پناه ببریم.... و من یاد آن کوچه بن بست می افتم. چقدر در ته آن کوچه بازی کردیم. چقدر هم سن و سال هم بودیم و چقدر خط کشیدیدم و لی لی کردیم و چقدر دوچرخه سواری و خاله بازی و حتی دعوا کردیم...خوش به حال کوچه های قدیم چقدر بچه ها آنجا را دوست داشتند و چقدر کوچه های قدیم شلوغ بود...همین که پای بچه ای به کوچه می رسید اگر از قبل چند بچه آنجا بازی نمی کردند، یکی یکی سر و کله شان پیدا می شد و همه با هم آنجا را روی سرشان می گذاشتند ... و اما ما به ک...