در ساعت 8 صبح...
وقتی که ساعت 7 از خواب بیدار می شوی و به قول خودت آنقدر انرژی داری که باید تو را به پارک ببریم و مامان کلی کار برای آن روز در خانه ردیف کرده است، چاره ای نیست جز اینکه ساعتی را به کوچه پناه ببریم....
و من یاد آن کوچه بن بست می افتم. چقدر در ته آن کوچه بازی کردیم. چقدر هم سن و سال هم بودیم و چقدر خط کشیدیدم و لی لی کردیم و چقدر دوچرخه سواری و خاله بازی و حتی دعوا کردیم...خوش به حال کوچه های قدیم چقدر بچه ها آنجا را دوست داشتند و چقدر کوچه های قدیم شلوغ بود...همین که پای بچه ای به کوچه می رسید اگر از قبل چند بچه آنجا بازی نمی کردند، یکی یکی سر و کله شان پیدا می شد و همه با هم آنجا را روی سرشان می گذاشتند ...
و اما ما به کوچه رفتیم، نگران ماشینهای در حال رفت و آمد هم بودم اما فکر می کنم که نمی شود دائم کودکم را به خاطر ترسها و نگرانی هایم محدود کنم. مشتی گچ خریده ایم ( و حالا این روزها با وجود تخته های سفید و ماژیک هایشان چقدر پیدا کردن همین مشت گچ سخت است...) برای اینکه دخترمان روی آسفالتها نقاشی کند. با این آفتاب داغ و رفت و آمد زیاد ماشینها خیلی زود پاک می شوند، نگران کثیف کردن آسفالت نباشید. خط کشیدم و با دخترم لی لی بازی کردم. هر از گاهی آدمی رد می شد و با تعجب به ما نگاه می کرد. تمرین خوبی است برای لی لی و حفظ تعادل و دخترکم بسیار پیشرفت کرده است.
بعد خودش خطهایی کشید و لی لی خودش را اختراع کرد و از من هم خواست که آن را هم امتحان کنم.
و بعد دوچرخه سواری کرد.... و من پمپ بنزین دارم و به ماشین دخترکمان ( همان دوچرخه!!!) را بنزین می زنم و من بقالی دارم و به دخترکم خوراکی می فروشم و من کارواش دارم و ماشین دخترکم را تمیز می کنم و من پلیس می شوم و تصادف خیالی را حل و فصل می کنم و من ...
و بعد نقاشی کشید ...
کوچه عزیز هنوز هم دوستت دارم ...امن باش و تمیز و راحت و پر از بچه های شاد بازیگوش...