یک روز خیلی معمولی
هنوز ساعت هفت نشده است، دارم در اینترنت می چرخم، صدای گرومپ گرومپ پاهای کوچکش را که محکم به زمین می کوبد و با عجله به طرفم می آید ، می شنوم، تعجب می کنم. برمیگردم نگاهش می کنم. لبخند بزرگ روی لبهایش حکایت از هیجان زیاد در درونش دارد. یاد تخم بلدرچینهایی که دیشب به سفارش دیانا خریدیم افتادم.
در آغوشم پرید غرق بوسه اش کردم. خدایا سپاسگزارم.
برایش یک موسیقی جدید می گذارم . مثل همیشه که بسیار متمرکز به موسیقی گوش میکند، می نشیند، آرام و کمی با حیوانهایی که دور و برش ریخته بازی می کند و بیشتر به موزیک گوش می کند.
زمان بازیمان رسیده است. امروز حال ندارم، حوصله هم ندارم. دخترکم به آینه اش نگاه می کند تا اسم بازی امروز را بیابد!! (کاری که هر روز می کند. هر بازی که دیانا خواسته باشد در تایم بازیمان انجام می دهیم و دیانا هم به سبک خودش بازی را انتخاب می کند. می گوید باید از آینه بپرسم که امروز چه بازیی بکنیم. دخترکم تا به حال سیندرلا یا سفید برفی و ... ندیده است ولی نمی دانم این روش را از کجا آموخته شاید هم همه اش برخواسته از ذهن خودش است). طبق معمول آینه هم می گوید خاله بازی!!! و بعد دیانا اظهار ندانستن می کند و می گوید : " نمی دونم چرا آینه هر روز میگه عروسک بازی و خاله بازی".
خوب من یک مامانم و او هم مامانی دیگر. بچه ام را به دستم می دهد که بروم خانه مان. بعد تلفنی با هم صحبت می کنیم و قرار می گذاریم . به خانه هم می رویم و بچه هایمان را به پارک و کنسرت موسیقی می بریم...
زمان بازی تمام می شود ولی دیانا همچنان دلش می خواهد بازی ادامه داشته باشد. آب ریزش بینی کلافه ام کرده است، دلم می خواهد دراز بکشم. دیانا گریه می کند برای کمی بازی بیشتر. به او می گویم می توانیم کتاب بخوانیم برای عروسکها و او راضی می شود که بازی اینگونه ادامه یابد.
به خانه نگاه می کنم. انگار این خانه هیچ وقت مرتب نمی شود. دیانا دارد توی آشپزخانه دنبال چیزی می گردد. " مامان میذاری این فنجونها رو با قوریش بردارم؟" و بعد چشمش به سماور توی دکور می افتد و آن را هم میخواهد. بعد هم چهارپایه می گذارد و قوری را پر آب می کند تا برای مهمانهایش چای بریزد. حیوانهای ریز و درشتش وسط هال پهن هستند و عروسکها روی مبلها ولو شده اند. وسایل نقاشی روی میز جلوی مبل خودنمایی می کنند و حالا سماور و قوری و فنجان هم به اینها اضافه می شوند.
سبد پلاستیکی چهارگوش آشپزخانه چند روزی است که در اسباب بازیهای دیانا جا خوش کرده. یک روز اتوبوس عروسکها می شود و روز دیگر قایق دیانا. یک پایش را توی سبد کرده و با پای دیگرش خودش را سر می دهد روی سرامیک ها. می گویم" دیانا این دیگه چیه؟" با خنده می گوید : این "کوسه گرفت" است.!!! یعنی چی؟ یعنی اینکه با این وسیله کوسه ها را می گیریم....!!!!!
این روزها صندلی های میز ناهارخوری را در یک چیدمان خاص می بینیم. پشت سر هم چیده می شوند... گاهی اتوبوس هستند و گاهی تاکسی و بیشتر اوقات قطار... ما دائم در حال سفریم ....
چقدر گیج و خواب آلوده ام با این هوای بهاری... بوی اقاقیا مستم میکند. شال و کلاه می کنم و با دخترکم از خانه بیرون می زنم. دیانا سوار بر دوچرخه رکاب می زند و من در کنارش قدم می زنم. به پارک کوچکی می رسیم و دخترکم می خواهد سوار تاب بشود. آنقدر آرام حرکت می کند که دخترکی از آن طرف با سرعت جت به سمت تاب می دود و قبل از دیانا سوار می شود. دیانا برمی گردد و به من نگاه می کند... کمی لجم می گیرد..غر می زنم: باید کمی تندتر می رفتی. به سراغ الاکلنگ می رود. سر دیگر الاکلنگ را کمی بالا و پایین می کنم، خسته می شوم. به دیانا می گویم بهتر است یک دوست پیدا کند تا با هم الاکلنگ بازی کنند. بالاخره تاب خالی می شود و دیانا سوار می شود.
پسرکی از آن طرف پارک خودش را به دوچرخه دیانا می رساند و سوار می شود. ناگهان خودم را کنار دوچرخه می بینم. خیلی آرام از پسرک میپرسم: "میدونی مال کیه؟ اجازه گرفتی سوار شدی؟ " پسرک در حال و هوای دیگری بود. اصلا معنی حرفهای مرا نمی فهمید. گفت: اجازه؟ برای چی؟ اصلا این مال کیه؟" دیانا هم رسید کنار من. ایستاده بود و حرفی نمی زد. به او گفتم: "دیانا نمی خواهی دوچرخه ات رو بگیری؟" خیلی مودبانه از پسر خواست که از دوچرخه اش پایین بیاید....
مسیر برگشت با خودم فکر میکردم که چرا من رفتم سراغ پسرک. چرا جریان را از دور نگاه نکردم و نگذاشتم دیانا خودش به فکر گرفتن دوچرخه اش بیافتد. اصلا همه جا خواهش و لطفا و عذرخواهی و اجازه گرفتن جواب می دهد؟ ....