دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

زنگ تجربه

در آستانه چهارسالگی...

حدود بیست روزی می شود که دوباره خاله شده ایم. بارانی زیبا و دوست داشتنی به خانواده ما اضافه شده است. دیانا که خیلی از حضور این نوزاد جدید خوشحال است و گاهی (البته بیشتر از گاهی!!!) یاد ایام نوزادی خودش می کند. دائم خواهر کوچک دیانا می شود و به جای حرف زدن گریه می کند و شیر میخواهد و گاهی یواشکی به ما می گوید که من پوشکم را کثیف کرده ام و باید آن را عوض کنید!! (چون که ما خودمان دیگر نمی فهمیم اینها را ...!!!) و گاهی بزرگتر می شود در خانه چهاردست و پا می کند و وانمود می کند که آشغالهای روی زمین را می خورد و ما باید مثل یک پدر و مادر مسوول او را این کار منع کنیم. و گاهی باید دو دستش را بگیریم و تاتی کردن یادش بدهیم و ... خلاصه ای...
7 دی 1392

شیرین من...

به همراه دخترکمان جدولی کشیدیم و روزهای هفته را نوشتیم و بعد در هر روز مشخص کردیم که آن روز را کارتون ببیند یا پای کامپیوتر بنشیند. حالا صبح که از خواب بیدار می شود به من می گوید "مامان امروز نوبت چیه؟" بعد هم می رود جدولش را نگاه می کند.  از بین تمام کارتونهایی که برایش میگذارم، "دورا" را بیشتر می پسندد. آن روز وقتی برای چندمین بار متوالی "دورا" خواست از او پرسیدم... مامان: دیانا دوست نداری کارتون دیگه ای تماشا کنی؟ دیانا: بذار فکر کنم مامان...!!!! بعد از چند لحظه ... دیانا: مامان من فکرهامو کردم. فهمیدم که دوست دارم دارم اسپانیایی هم یاد بگیرم برای همین همون دورا رو بذاری بهتره... ...
25 آذر 1392

دیانا و باغ وحش

وقتی دیانا یک سال و اندی داشت او را به باغ وحش برده بودیم ولی انگار چیزی از آن تجربه در خاطر نداشت. تا اینکه جمعه گذشته تصمیم گرفتیم که دیانا را دوباره به باغ وحش ببریم. وقتی این را با دخترکمان مطرح کردیم حسابی بهم ریخت و تا مرز گریه پیش رفت. استدلالش این بود که باغ وحش خطرناک است و جای بچه ها نیست. وقتی به او گفتیم که می تواند حیوانهای مختلفی را ببیند. او گفت " اگه خواستیم حیوونا رو ببینیم با بابایی تو اینترنت جستجو می کنیم"!!! انگار کودک شیرین من فکر می کرد که باغ وحش مشهد جایی است که حیوانهای وحشی در آن آزاد می چرخند و بعد ممکن است به او حمله کنند. کلی برایش توضیح دادیم که باز هم خیلی راضی نشد و در آخر به او اطمینان دادیم که با ه...
12 آذر 1392

سخنان نغز دیانایی

مدتی است که دیانا بسیار پول دوست شده است. کیف پولی دارد و شنبه ها مبلغی از من یا بابا پول تو جیبی می گیرد و بیرون که می خواهد برود کیف پولش را برمیدارد و اولین سوپر مارکتی که می رسد یک بسته ذرت بوداده یا یک بسته پاستیل یا شیر می خرد و خوشحال و خندان پولش را حساب می کند. سوار تاکسی که می شویم هم بسیار مشتاق است که او پولش را حساب کند و ... . دیانا: مامان شما همون شنبه ها به من پول تو جیبی بدین بقیه اش رو خودم کار می کنم و پول در میارم!!!!!!!!!!! داریم کتاب "فرانکلین فوتبال بازی می کند" را می خوانیم در جایی از کتاب می خوانیم که :فرانکلین دوست دارد بهترین بازی کن تیم باشد... . دیانا: ای بابا حالا بهترین بازی نکن تیم بشه مگه چی میشه...
29 آبان 1392

بهانه هایی از جنس چهارسالگی دیانا

فکر نمی کنم دیدن گریه هیچ بچه ای برای مادرش خنده دار باشد. اما گاهی که خودم را بسیار عاقل و بزرگ و ... حس می کنم و کلا هر چه صفت قلنبه و درشت است به خودم به عنوان یک مادر نسبت می دهم، آنوقت بهانه های توچقدر برایم کوچک و خنده دار به نظر می رسد. وقتی سیلاب اشک پوست مخملی صورتت را می شست : برای زرده تخم مرغ پخته صبحانه ات که دوست داشتی مثل خورشید کامل باشد ولی تکه کوچکی از آن در حین پوست کردن و برش زدن جدا شد، و یا آن زمان که دوست داشتی تاکسی پیکان سوار شوی و ما هم بی خبر از همه جا سوار پژو شدیم و تو نتوانستی آن دکمه معروف را بفشاری و یا آن صبح که بیدار شدی و به خاطر آسمان ابری نتوانستی خورشید را ببینی .... شیرین تر از جانم دل پاکت را ...
6 آبان 1392

فقط یک بازی معروف....!!!

بازی مورد علاقه دیانا در این روزها خاله بازی در اشکال مختلف است. خلاصه من و همسری ساعتی از روز را به این بازی اختصاص می دهیم. طفلی ابوذر که همه جور نقشی را پذیراست از شوهر دیانا گرفته تا زن دایی بچه دیانا!!!! هر کدام از ما به نوبت بچه به دنیا می آوریم و به مهمانی خانه یکدیگر می رویم و با اهل فامیل و دوستان به عروسی و بازار و شهر کتاب و ... می رویم و باز هم این دخترکمان از این بازی سیر نمی شود. دیروز یکی از اسباب بازیهایی که کادو تولدش بود و من آن را رو نکرده بودم برایش آوردم نیم ساعتی با آن مشغول بود بعد گفت : خوب مامان من این بازی رو یاد گرفتم حالا بریم عروسک بازی. گفتم" دیانا جون این بازی رو تازه شروع کردی و به همین زودی یاد گرفتی...
6 آبان 1392

دیانای قصه گوی من

دیروز عصر بی مقدمه گفتی: مامان من رو باغ وحش نبر دوست ندارم بیام. اگه قرار گذاشتی کنسل کن!!! من که محصور این جمله های بزرگانه شده بودم نفهمیدم این باغ وحش یکهو از کجا پیداش شد چون اصلا حرفی ازش نزده بودیم. یک بار وقتی یک سال و اندی سن داشتی رفتیم باغ وحش. شاید خیلی زود بود ولی خیلی تمایلی به تلاش برای دیدن حیوونها اون هم از پشت سه لایه قفس و میله و تور فلزی نداشتی. خودم هم که حالم بیشتر بد بود از وضعیت رقت انگیز این حیوونهای بیچاره. حالا بقیه ماجرا... آخر شب قبل از خواب گفتی: مامان من دوست دارم از این بازیها بکنیم که توش من مامان میشم تو بچه. گفتم: باشه عزیزم تو مامان باش من هم خیلی خوابم میاد دراز می کشم تو برام قصه بگو. ...
21 شهريور 1392

ماشین دکمه دار...

زیر پل سید خندان ایستاده بودیم و منتظر تاکسی و دیانا با شوق فراوان به اطرافش نگاه می کرد... دیانا: مامان اسم اون ماشین دکمه دار چیه؟ مامان:( انگشت کوچک دیانا را دنبال کردم...) پیکان دخترم دیانا: من دوست دارم پیکان سوار بشم مامان: چرا عزیزم؟ دیانا: چون دکمه داره روی درش خوشم میاد. من دکمه رو فشار بدم درش باز بشه... مامان( یعنی من فدای این دوست داشتنهای تو شوم...): باشه عزیزم اگه شد پیکان سوار میشیم یک پراید آمد و ما هم که نمی خواستیم کنار خیابان جا خوش کنیم سوار شدیم...دیانا هم زد زیر گریه که پس من کی دکمه درش رو بزنم این ماشین که دکمه نداره و ... مامان: عزیزم مشهد هم می تونیم سوار بشیم ... پیکان همه جا هست .....
9 شهريور 1392

اندر احوالات دیانا

دخترک مو طلایی من این روزها به شدت در بحر مدرسه رفتن است. چند روز پیش از من پرسید که : مامان چند سالم بشه میرم مدرسه؟ گفتم : عزیزم چهار سال دیگه میری مدرسه. و او که در پوست خودش نمی گنجید به هر کس که رسید گفت "من میخوام بر مدرسه" !!!! دیروز با دخترکمان مسیر خانه تا ایستگاه قطار شهری را مثل همیشه پیاده می رفتیم که چشم دیانا به ماشین حمل زباله افتاد که مشغول جمع آوری زباله ها بود. دیانا گفت: مامان ماشین آشغال باری!!! و با دست به ماشین اشاره می کرد... کلمه ساختن و اسم ساختن چه آسان است برای دخترک موطلایی من . خیلی پیش می آید که اسم اشیا و ... را نمی پرسد و خودش متناسب با حال و کاربرد آن وسیله نامی می گذارد.  از این دست زیاد دارد که را...
6 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد