دیانا و باغ وحش
وقتی دیانا یک سال و اندی داشت او را به باغ وحش برده بودیم ولی انگار چیزی از آن تجربه در خاطر نداشت. تا اینکه جمعه گذشته تصمیم گرفتیم که دیانا را دوباره به باغ وحش ببریم. وقتی این را با دخترکمان مطرح کردیم حسابی بهم ریخت و تا مرز گریه پیش رفت. استدلالش این بود که باغ وحش خطرناک است و جای بچه ها نیست. وقتی به او گفتیم که می تواند حیوانهای مختلفی را ببیند. او گفت " اگه خواستیم حیوونا رو ببینیم با بابایی تو اینترنت جستجو می کنیم"!!!
انگار کودک شیرین من فکر می کرد که باغ وحش مشهد جایی است که حیوانهای وحشی در آن آزاد می چرخند و بعد ممکن است به او حمله کنند.
کلی برایش توضیح دادیم که باز هم خیلی راضی نشد و در آخر به او اطمینان دادیم که با هم می رویم و اگر دیانا خوشش نیامد همان لحظه از باغ وحش بیرون می آییم.
وارد باغ وحش که شدیم دیانا تمام آن اضطرابها را فراموش کرد. با هیجان از یک قفس به قفس بعدی سر می کشید و به قول خودش حیوانهای گیاهخوار را غذا میداد ( چیزی در خانه برای غذا دادن به حیوانها پیدا نکردیم جز قدری گندم و مشتی پسته در بسته) و دنبال شیرها و فیل می گشت که البته باغ وحش مشهد سالهاست که فیل ندارد.
در نظرش همه حیوانات ناراحت بودند. این همان چیزی است که رفتن به باغ وحش را برایم سخت می کند. عذاب وجدان می گیرم از انسان بودنم وقتی شیر و ببر را با آن همه عظمتشان در قفسی سه در چهار متری با کف پوش موزاییک می بینم. وقتی گوریل نگاهی به ما کرد و بعد هم از جا بلند شد و پشتش را به ما کرد و نشست از ته دل خندیدم. نوش جان ما که او حتی تمایل نداشت نگاهی به انسان بیاندازد. و بدتر از همه اینکه ملت ما انگار چیزی به غیر پفک نداشتند که به عنوان تنقلات در باغ وحش بخوردند و باز بدتر اینکه از همان هم به حیوانات بیچاره می دادند. تصور کنید میمونها و لاما ها و بزهای کوهی پفک خور را !!!!
گندم ها که تمام شد دیانا باز هم دوست داشت به حیوانها غذا بدهد. کنار قفس گرازها نشسته بود روی زمین و گریه می کرد که می خواهد به بچه گراز غذا بدهد. یا چرا این لاما بزرگها نمیگذارند آن لامای کوچک غذا بخورد و ...
قرار شد دفعه بعد خوراکی های بیشتری را برای حیوانات ببریم.
در آخر هم دو بار سوار پونی شد و البته که راضی نشد ولی دیگر کنار آمد.
روز بعد وقتی در خانه با بابا پانتومیم حیوانات را بازی می کرد، رفتارهایی را که از حیوانات در باغ وحش دیده بود را اجرا می کرد. مثلا وقتی می خواست پانتومیم روباه را در بیاورد مثل روباه بیچاره باغ وحش که از این سر قفس به آن سر قفس با سرعت راه می رفت، طول اتاق را تند تند می رفت و می آمد. یا وقتی می خواست میمون بشود مثل میمون کوچولوی باغ وحش که وقتی ذرتی برایش می انداختند اول آن را با کف دستش روی زمین له می کرد و بعد خم می شد و با زبانش می خورد، رفتار می کرد.