دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

زنگ تجربه

دیانای قصه گوی من

1392/6/21 8:16
نویسنده : زینب
2,490 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز عصر بی مقدمه گفتی: مامان من رو باغ وحش نبر دوست ندارم بیام. اگه قرار گذاشتی کنسل کن!!! من که محصور این جمله های بزرگانه شده بودم نفهمیدم این باغ وحش یکهو از کجا پیداش شد چون اصلا حرفی ازش نزده بودیم.

یک بار وقتی یک سال و اندی سن داشتی رفتیم باغ وحش. شاید خیلی زود بود ولی خیلی تمایلی به تلاش برای دیدن حیوونها اون هم از پشت سه لایه قفس و میله و تور فلزی نداشتی. خودم هم که حالم بیشتر بد بود از وضعیت رقت انگیز این حیوونهای بیچاره.

حالا بقیه ماجرا...

آخر شب قبل از خواب گفتی: مامان من دوست دارم از این بازیها بکنیم که توش من مامان میشم تو بچه.

گفتم: باشه عزیزم تو مامان باش من هم خیلی خوابم میاد دراز می کشم تو برام قصه بگو.

خلاصه دور و برو گشتی و همون پارچه معروفت رو آوردی و مثل پتو کشیدی روی من و نوازشم می کردی و قصه گفتی...

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود. یه بچه بود که خیلی تنها بود... بابا و مامانش رفتند باغ وحش و بچه شون رو با خودشون نبرده بودند...

من: مامان چرا بچه شون رو باغ وحش نبرده بودن؟

آخه عزیزم حیوونهای باغ وحش خیلی خطرناکند نمیشه بچه رو اونجا ببرن!!!!!!!!!... بعد وقتی برگشتند سه تاییشون تو خونه پیش هم خوابیدن... قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...

تازه فهمیدم این نمیخوام و نمیام واقعیه و از ترس حیوونهاست ولی باز هم متوجه نشدم چرا این ترس به وجود اومده آخه تو گل من حیوونها رو خیلی دوست داری...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان نیروانا
23 شهریور 92 10:08
دیدی اینجوری چقدر راحت درونیاتشون رو بیرون میریزن؟!!! خیلی وقتا همین تجربه ی مشابه رو داشتم با نیروانا!
و البته منم خیلی برام عجیبه که این چیزا از کجا توی ذهنشون میشینه با اینکه هیچ صحبتی از سوی ماها در موردش نشده. من حتم دارم بچه ها گیرنده های خیلی قوی ای دارن و قطعاً یه چیزی توی این زمینه شنیده یا دیده. حتی شده توی کوچه خیابون، یا یه صحنه ی کوچیک توی تلویزیون و ...
یادته دکمه ی ماشین پیکان رو چه جوری شیکار کرده بود با نگاهش!!
فدای شیرینیاش بشم من

کشته این همه دقت و ریزبینی تو فریبای عزیزم هستم... خیلی دوست ماهی هستی به خدا... آره من هر روز در کلاس این استاد کوچولو یه چیز تازه یاد می گیرم... خدا رو شاکرم برای این استاد عزیز که تو خونمون داریم... باید بگردم ببینم از کجا مساله آب می خوره ... امشب باز دلش می خواد یه فیل واقعی رو از نزدیک ببینه ... حالا من چکار کنم با باغ وحش بدون فیل مشهد!!! گفتم آرزو کن و بخواب حتما تو خواب میبینی...
مریم
27 شهریور 92 23:28
چه جالب. تجربه مشابهی داریم ما هم زیاد نقش بازی می کنیم. من نی نی می شم و اون مامان


خیلی با حاله وقتی نی نی دخترت میشی ... مگه نه مریم جان؟
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد