دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

زنگ تجربه

بهار حضور توست، بودن توست...

بهاران در بهاران می شود وقتی که فرشته کوچک خوشبختی با آن لبخند دلنشینش کنار سفره هفت سینی می نشیند که تخم مرغهایش را با دستهای کوچک خودش رنگی کرده و هر چه را که در نظرش مظهری از زیبایی بوده در آن جای داده است. خدایا سپاسگزارم ... پر از عشق باشی و سلامتی و شادی نازنینم. نوروز مبارک ...
10 فروردين 1393

کوچک متفکر

دیانا: مامان این کره زمین که به دور خورشید می چرخه... چرا ما خورشید رو می بینیم ولی زمین رو نمی بینیم؟ مامان: تو چی فکر می کنی دیانا؟ دیانا: بذار یک کم فکر کنم.....آها فهمیدم چون خورشید بالای سرمونه ، ما می بینیمش ولی زمین پایین تر از ما است ما نمی بینیمش مامان: چه جالب...پس تو اینطوری فکر می کنی...!!!!!!!!!   دیانا: مامان می دونی دو مدل تونل داریم...یکی مترو ازش عبور می کنه که چراغ نداره. یک مدل دیگه ماشین ازش رد میشه.اونهایی که مال ماشینها هستن، بعضی هاشون چراغ دارن و بعضی هاشون ندارن....  مامان: خوب چه جالب...حالا اینها رو از کجا فهمیدی...؟ دیانا: خوب تو مدرسه مون یک کتاب بهمون دادن که اینه...
22 بهمن 1392

وقتی بزرگ بشم چکاره میشم

حرف کار و شغل بود که رو کردم به دیانا و پرسیدم: "دیانا وقتی بزرگ بشی دوست داری چکاره بشی؟" با لبخند شیرینی گفت: "دوست دارم تو خونه کار کنم" پرسیدم:" یعنی چکار کنی؟" گفت:"مامان می خوام مثل تو باشم. تو خونه با بچه ام باشم. براش غذا درست کنم و باهاش بازی کنم"
15 بهمن 1392

چهارسالگی ات مبارک شیرین من

عزیز دلم شیرین من چهارسالگی ات مبارک. امسال روز تولد تو از جنس دیگری بود. روز میلاد تو را در کنار خلیج همیشه فارس گذراندیم. از همان لحظه ورود به هتل شرشره هایمان را آویزان کردیم و میلاد تو را جشن گرفتیم. خدا را شاکرم برای لحظه لحظه حضور تو در زندگیم. وقتی سه سالگیت را جشن گرفتم با خودم می اندیشیدم که چیزی شیرین تر از داشتن یک دختر سه ساله نیست و حالا که چهار سالت شده باز با خودم فکر می کنم که حضور یک کودک چهارساله با تمام بازیگوشی ها و لجبازی ها و آن خنده های مستانه شیرین چیزی جز یک نعمت بزرگ نیست. دوستت دارم، هزاران بار دوستت دارم.     ...
9 بهمن 1392

عشق برف

هر روز بیدار می شود و می بیند خورشید در آسمان می درخشد. می آید کنار پنجره به آسمان چشم می دوزد و می گوید: خورشید خانم دوستت داریم ولی الان تو باید بری پشت ابرها تا برف بباره. مگه زمستون نیست آخه؟" و بعد رو به من می گوید: " مامان من برف دوست دارم چکار کنم؟" چند شب پیش قبل از خواب داشتیم با هم نجواهای عاشقانه مان را رد و بدل می کردیم. یک دفعه گفت: مامان من از دست زمستون خسته شدم کی میره؟ بعد گفتم دوست داری بهار بیاد؟ گفت: برف که نمی باره بریم برف بازی. پس بره دیگه زمستون.... کاش برف بباره مامان. !!!!!!!!!!! گفتم: بیا باز هم دعا کنیم که برف بباره هنوز دو ماه دیگه از زمستون مانده ...حتما میباره. شاید امشب خواب برف دیدم آره؟ خندید......
30 دی 1392

"مدرسه دار"

یکی از گفتمان های معروف این روزهای دیانا در مورد مدرسه است. شب قبل از خواب به ابوذر می گوید:" بابایی من فردا هفت و نیم باید برم مدرسه من رو بیدار کن. یا بابا فردا من رو می رسونی مدرسه؟؟؟!!!! " یا از اتاق در می آید و با نگرانی می گوید: "مامان مشق های علومم مونده حالا کی بنویسمشون؟" یا در عالم خودش می رود مدرسه. کلاس روی تخت مامان و بابا برگزار می شود. کلی مشق می نویسد و ... . گاهی من و ابوذر می مانیم که خدایا ما کی راجع به درس و مشق حرف زدیم که دخترکمان از حالا اینقدر دغدغه مشق و درس دارد. آن روز هم مثل همیشه رفته بود مدرسه و بعد مثلا برگشت خانه و در زد و من هم در را برایش باز کردم و او شروع کرد راجع به مدرسه حرف زدن. دیانا: ...
30 دی 1392

هوای سفر کرده دلش...

چند هفته پیش پدربزرگ و مادربزرگ دیانا رفتند مسافرت – کیش. دیانا مدتهاست که هوس سفر کرده و حال و هوای دریا و ماسه بازی به سرش زده. هر کسی را که میبیند یا می شنود که سفر رفته داغ دلش تازه می شود. یک روز آمد که :"مامان جون و باباجون "کیش رو" اند.. من: " کیش رو"؟؟؟؟ یعنی چی دیانا؟ دیانا: یعنی زیاد میرن مسافرت. و در ادامه ملتمسانه...."میشه ازتون یه خواهشی بکنم مامان؟" من: بله عزیزم بفرمایید دیانا: میشه من رو ببرین کیش؟ خیلی دوست دارم برم . "عزیزمی عشقمی...میرویم مادر حتما می رویم" ...
29 دی 1392

ادبیات دیانایی

چند هفته پیش رفتیم هفت حوض. جایی که من خیلی دوستش دارم با آن حوضچه های سنگی کوچک و بزرگ و نیزارهای اطرافش که بهار و تابستان پر از قورباغه است و کوههای کوتاه و سنگی اطرافش. حالا به جای بالا و پایین رفتن از تپه های خاکی و سنگی می توانی از پله هایش بالا و پایین بروی. نمی دانم این چه فلسفه ای است در مورد رسیدگی به طبیعت و به اصطلاح حفاظت مناطق که هر جا را دست می گذارند و میخواهند منطقه حفاظت شده اعلام کنند زود پله می گذارند و سکو می زنند و ... . القصه... آب حوضچه ها یخ زده بود و ابوذر دیانا را با کمی احتیاط روی یخ ها میگذاشت و دخترک با عشق راه می رفت . به تجمع نی های بلند اطراف حوضچه ها اشاره کرد و از ما پرسید اینها چیست؟ گفتیم نیزار و ... ...
29 دی 1392

دوستانی بهتر از آب روان 4

یک مهمون دوست داشتنی. یک دوست خوب .  از اون شب خاطره انگیز عکسی نداشتم . برای همین تا فریبای نازنین برام اینو فرستاد من هم سریع ازش استفاده کردم. نیروانا - دیانا - نیایش وقتی از کلوپ پاندا برگشتیم دیانا با خوشحالی گفت: مامان من با نیایش دوست نیروانا هم دوست شدم. هنوز هم وقتی می خواد از نیایش حرف بزنه میگه دوست نیروانا!!! "خیلی دوستون داریم دوستان وبلاگی"   ...
29 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد