دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

زنگ تجربه

حالمان خوب است... خدا را شکر

آخرین ماه از تابستان گرم 92 را می گذرانیم و حالمان خوب است... در سفر بودیم و برای دومین بار دوست عزیزم الهه و دختر گلش را دیدیم. همان بازیهای همیشگی را می کنیم و از حضور دخترکمان لبریز زندگی می شویم. عزیزی برایم نوشته بود : کودک، هر چه کودک تر است به ملکوت نزدیک تر است. این لحظات مجاورت با او را دریابیم. و من عاشق ملکوت از جنس کودکی هستم... ملکوتی که در لحظه لحظه شان جاری است. سبز باشید و برقرار دوستان عزیزم ...
6 شهريور 1392

دیانای سه سال و نیمه

در آستانه سه و نیم سالگی دیانا می خواهم از حال و هوای این روزهایش بنویسم این هم عکسی است که دیانا از خودش گرفته است. برای دخترک سه و نیم ساله من هیچ چیز به جز بازی معنی خاصی نمی دهد. غذا بازی، حمام بازی، خاله بازی، نقاشی بازی، و حتی کتاب بازی... وقتی می خواهد خودش غذایش را بخورد بعد از چند قاشق که به سرعت وارد دهانش می شود تا گرسنگی اش را برطرف کند، باقیمانده غذا را به هر شکلی که حال داشته باشد می خورد و نمی خورد. گاه دانه دانه برنجها را جدا می کند و مثل گنجشک می خورد. گاهی دراز می کشد و سرش را توی بشقاب می کند و به این شکل خودش را سیر می کند. عاشق خاله بازی است آن هم از نوع خاص خودش. یک عروسک دست مامان یا بابا و دیگری ...
23 تير 1392

شیرین ترین صدا

وقت خواب... تو اتاقم روی تخت دراز کشیدم و کتابم را ورق می زنم. تو و بابا در اتاقت مشغول خواندن کتابهای قبل از خواب هستید. صدای دلنشینت را لابلای حرفهای بابا می شنوم که داری عکسهای کتاب را تعریف می کنی یا در مورد داستان نظر میدهی و یا بخشهایی از کتاب را از بر می خوانی... خوشبختی بزرگی است داشتن تو و شنیدن صدای خوش آهنگت زیبای من... غرق شادی می شود سلولهای بدنم. دلم می خواهد در لحظه تو را در آغوشم بفشارم... در خوشبختی ام غوطه ور می شوم و با صدای فرشته گونه ات در گوشم به خواب می روم....
13 تير 1392

خانم معلم ...

چند روز قبل با دیانا معلم بازی می کردیم. گفت: مامان تو خانم معلم باش. ولی من اصرارش کردم که او خانم معلم باشد و بالاخره قبول کرد. در کلاس عروسکها من هم یکی از شاگردان بودم. بی مقدمه گفت: خوب بچه ها من می خوام براتون کتاب بخونم ولی بلد نیستتتتتتم پس به یکی از شاگردها میگم براتون بخونه ... خوب مامان یک کتاب بخون!!!!! 
13 تير 1392

معجزه باران

یک هفته ای بود که دخترکم به قول خودش حال نداشت و بعد چند روز آخر هفته را هم که با یک تب سمج دست به گریبان بود. خودمانیم خسته شده بودیم هر دو. خدا به داد دل مادرهایی برسد که کودکانشان بسیار مریض هستند. پنج شنبه صبح مثل هر روز گلدانهایمان را آب میدادم. هرم گرما و سنگینی هوا بیداد می کرد. به دیانا گفتم دلم باران می خواهد دخترکم که در تب می سوخت اما همچنان زبان شوخی و خنده اش به راه بود، گفت: مامان من دلم برف میخواد تا بریم برف بازی کنیم. من فدای تو که چله تابستان برف می خواهی!!!!!  بعد از ظهر شد هوا تغییر کرد. کولر را خاموش کردم و پنجره ها را باز... باورم نمی شد بوی باران می آمد... بعد هم صدای زیبای قطره هایش بر روی بام و دیوار... خدا...
7 تير 1392

مامان نگاه نکن!!!

چند روز پیش مشغول گردگیری و نظافت خونه بودم. تو هم دور و بر من می چرخیدی و بازی می کردی و کمکی می کردی ... یک دفعه گفتی مامان چشمات رو ببند منو نگاه نکن. گفتم باشه عزیزم تو رو نگاه نمی کنم و تو هی تاکید می کردی که بهت نگاه نکنم و تو رو نبینم و ... من هم از همه جا بی خبر و سخت مشغول کار فقط تو رو دیدم که به میز نزدیک شدی و دیگه نگاه نمی کردم که داری چکار می کنی. خلاصه رفتی تو اتاقت و من برای نظافت میز رفتم که دیدم در قندون بازه و بله فهمیدم که چرا می گفتی بهت نگاه نکنم . من هم قندون رو جمع کردم و گذاشتم یه جای دیگه و بعد از چند دقیقه دوباره اومدی که مامان بهم نگاه نکن و چشمات رو ببند. گفتم باشه عزیزم . رفتی سراغ میز دیدی قندون نیست. اومدی تو...
30 خرداد 1392

دوستانی بهتر از آب روان 2

دو هفته هم بیشتر گذشته از وقتی که فریبا عزیز و نیروانا جون اینجا بودند و اون هفته خیلی برای ما خوب بود. سه باری رو با هم بیرون رفتیم و البته در شب آخر هم با زهره عزیز و نیایش جون آشنا شدیم که این هم  موهبتی دیگر بود. خدایا برای داشتن دوستانی اینچنین لطیف از جنس باران و بهار سپاسگذاریم و شاکر.  ...
30 خرداد 1392

یک هفته خسته کننده برای دیانا

هفته ای که گذشت برایمان هم خوشایند بود و هم حسابی خسته مان کرد. یک هفته پر رفت و آمد و پر مهمانی و عروسی و کار!!! عزیز دلم با وجودی که عروسی ها را بسیار دوست داری اما دیگر خسته شده بودی چون هیچ چیز برنامه هایت سر جایش نبود. نه بازی درست و حسابی و نه پارک رفتن و نه استراحت. دو شب پیش از جلو پارک رد می شدیم  که گفتی : بابا فردا منو ببر پارک. بابا گفت :عزیزم وقت نداریم فردا شب میخوایم بریم عروسی و تو گفتی: عروسی دوست ندارم برم. من گفتم: عروسی که بهت خوش میگذره بچه ها هستند بازی می کنین. تو هم گفتی: تو پارک که بچه های بیشتری هست بیشتر هم خوش میگذره !!!! دیشب هم که دیر وقت از همان عروسی برمی گشتیم گفتی: مامان دیگه هیچ جا نریم دلم می خوا...
30 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد