دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

زنگ تجربه

سفر خواب

1393/2/29 7:59
نویسنده : زینب
1,631 بازدید
اشتراک گذاری

مادر که باشی تازه باید خلاقیتت گل کند. اینجاست که یا می توانی با داد و هوار گاه به گاهی کارت را راه بیاندازی یا با قوه تخیل و تفکرت کارها را آسان تر پیش ببری...

وقت خواب دیانا است. هنوز شام نخورده و فقط به فکر بازی است. اما وقتی صحبت غذا خوردن و مسواک زدن پیش می آید خسته دو عالم است و حتی نمی تواند قدمی بردارد!!! شروع می کند به بهانه گرفتن و ناله کردن و خودش را روی زمین می کشد که "دیگه نمی تونم تا توالت بیام مسواک بزنم خیلی خسته ام خوابم میاد و..."  حالا بدون مسواک هم خوابش نمی برد ولی این تقریبا فیلم سینمایی هر شب ما است.

صدایش می زنم: دیانا بیا شام بخور مسواک بزن میخوایم بریم یه سفر"

دیانا چشم هایش گرد می شود: "سفر؟ کجا میریم؟ با چی میریم؟"

من: با هر چی که دوست داشته باشی و هر جا که دلت بخواد. آخه میدونی ما تو خواب می تونیم همه جا بریم با هر وسیله ای که دوست داشته باشیم. می تونیم جاهای خیلی دور بریم که تا حالا نرفتیم. حالا تو کجا دوست داری بری؟

دیانا: من دوست دارم برم آفریقا فیل ها رو ببینم...( کتاب نامه های فیلیکس را زیاد می خوانیم این روزها ...) تو دوست داری کجا بری مامان؟

من: دوست دارم برم ایتالیا برم روم...

دیانا: بابا تو کجا می خوای بری؟

بابا: دوست دارم برم استرالیا ...کانگورو و کوآلا ببینم...

دیانا: پس من هم آفریقا می رم هم روم هم استرالیا تا شماها رو هم ببینم..

به سرعت باد و با خوشحالی کارهای قبل از خوابش را انجام میدهم و زودتر از همیشه به خواب می رود...باورم نمی شود که اینقدر سریع و بی بهانه خوابید . میدانید چرا؟ آخر این هم یک جور بازی است. وقتی خواب هم برایش یک بازی می شود  دلش می خواهد آن را به تمامی بازی کند.

اما...

صبح هنوز شش و نیم نشده که تاپ تاپ...صدایش پاهای کوچکش را می شنوم که از اتاق خوابش به سمت ما روانه است. با هیجان می گوید: "مامان من دیشب رفتم سفر تو چرا نیومدی روم؟ شماها پس کجا رفتین؟"

من و همسرم...خواب آلود...دیشب اصلا فکر اینجایش را نکرده بودیم....

مادر که باشی ....باید همه ننوشته ها را هم بخوانی ....اما همیشه بچه ها جلوترند ...هر لحظه نو می شوند و چیزی تازه رو می کنند... مادر که باشی ... فقط باید بخندی و خدا را شکر بگویی ...

پسندها (5)

نظرات (9)

مریم(مامان کیان)
29 اردیبهشت 93 11:54
واقعا با این قضیه که بچه ها جلوترن موافقم باز شما تخیل ات قویه من که کم میارم مخصوصا که کیان قوه تخیل خیلی بالایی داره .
زینب
پاسخ
تمرین کن دوستم...
مامان زهرا
29 اردیبهشت 93 18:04
ههههههههههههه از دست شما مامان دیانا .خیلی فکرت خوبه .عالیه .منم برای دختر اولم دقیقا مثل شما بودم.ولی الان برای دومی اصلا !!!!!!!!!مخصوصا که دارم وارد سی سالگی میشم بد جور احساس پیری میکنم.هر وقت وبلاگتون رو میخونم یا بلند بلند میخندم یا تو وبلاگت غرق میشم خدا حفظتون کنه.
مامان کوثر خانوم
29 اردیبهشت 93 21:32
مادری تان بی نظیر است. دست مریزاد. برای مادرهای شاغل مثل مایی هم دعا کنید...
زینب
پاسخ
شاد باشید و برقرار و موفق دوست عزیز
مامانی
29 اردیبهشت 93 21:45
خیلی جالب بود مثل همیشه یه درس تازه یه بازی یه شادی و آخرش خنده چیز یکه آرزوی هر بچه یا حتی مادر و پدریه آفرین به تو مامان خلاق از تجربیاتت استفاد ه میکنم زیاد ممنونم که هستی عزیزم حالا باز جای شکرش باقیه که دیانا 6 صبح اومده تو اتاقتون نیاش که چه سفر بره چه نره یک ساعت بعد از اینکه خوابوندمش میاد نتونستم این مسئله رو حل کنم علتش رو پیدا نمیکنم باید سفر رو هم امتحان کنم
زینب
پاسخ
یه پشنهاد... یک مدت تو اتاقش بخواب ببین چی میشی
مامانی
30 اردیبهشت 93 10:28
هر کاری که بگی تا الان امتحان کردم جواب نداد که نداد اما اینکه تو اتاقش بخوابم رو امتحان نکردم شاید به خاطر اینکه فکرمیکردم اشتباست یعنی خیال میکردم اگه یه بار بگم خب امشب پیش تو میخوابم که تا صبح راحت تو اتاقت خوابت ببره دیگه کارهر شبم بشه و نتونم هیچ وقت توجیه یا راضیش کنم برای همین بهش میگفتم که من پیشت هستم تا خوابت ببره بعد میرم تو تخت خودم و اون هم وقتینصفه شب بیدار میشد با گریه میاومد پیشم که دیدی گفتم من نمیتونم تنهایی بخوابم وقتی بیدار میشم میبینم تو پیشم نستی دیگه خوابم نمیبره حالا سوال گنده ی من این بود همیشه که این بچه را اصلا باید بیدار بشه بعد از یکی دو ساعت یا سه ساعت که از خوابش گذشته ؟!!!!!!!!!!!! بیشتر توضیح میدی راجع به پیشنهادت یعنی رختخواب بندازم و خیالش رو راحت کنم که تاصبح همون جام و نمیرم ؟آخه تا کی ؟ ممنون گلم
الهه
30 اردیبهشت 93 11:18
فوق العاده ای عزیزم.. .ازین به بعد بیشتر میام پیشت چون قراره یسنا خونه بمونه گیگه واسه همین میام سراغ کارهای جالبت تا ایده بگیرم
زینب
پاسخ
شاد باشید دوستم
خلوت یک مادر
2 خرداد 93 14:50
خیلی جالب بود تجربه های شما به درد ما هم خواهد خورد..
زینب
پاسخ
امیدوارم عزیزم...
سمیه مامان درسا
5 خرداد 93 11:46
زینب جان واقعا عالی بوووود . من از ایده هایی هوشمندانه شما خیلی بهره می برم . برای شاد بودنت دعا می کنم .
زینب
پاسخ
سپاس عزیزم...
مامان فريبا
10 خرداد 93 14:23
وای خدای من چه تفاهمی!!! منم دو هفته پیش بود کتاب نامه های فیلیکس رو واسه نیروانا خریدم و تازه برای اولین بار دیشب نامه های لندن و پاریسش رو خوندم که خوابش برد. البته خودش چندی پیش با ذوق هر چه تمام تر کتابش رو کشف کرده بود و همه ی نامه ها رو از تو پاکت درآورده بود که پستچی واسه ش آورده. عاشقتم زینب، هر چی بیشتر میخونمت و بیشتر کشفت میکنم بیشتر عاشقت میشم. عاشق این عشق عمیق مادریت که اینهمه ابتکار و خلاقیت با خودش داره. کاش منم بتونم یه ذره مث تو باشم. برام دعا کن عزیزم
زینب
پاسخ
اینکه با هم این همه تفاهم داریم خیلی جالبه ...ولی فریبا جون این حرفهای فضایی رو نزن...خودت رو خیلی خیلی دست کم گرفتی... من که می شناسمت دیگه...دوست عزیزم حالا داری مامان دو تا بچه می شی به امید خدا....موفق و برقرار باشی کنار خانواده خیلی خیلی مهربونت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد