معجزه باران
یک هفته ای بود که دخترکم به قول خودش حال نداشت و بعد چند روز آخر هفته را هم که با یک تب سمج دست به گریبان بود. خودمانیم خسته شده بودیم هر دو. خدا به داد دل مادرهایی برسد که کودکانشان بسیار مریض هستند. پنج شنبه صبح مثل هر روز گلدانهایمان را آب میدادم. هرم گرما و سنگینی هوا بیداد می کرد. به دیانا گفتم دلم باران می خواهد دخترکم که در تب می سوخت اما همچنان زبان شوخی و خنده اش به راه بود، گفت: مامان من دلم برف میخواد تا بریم برف بازی کنیم. من فدای تو که چله تابستان برف می خواهی!!!!! بعد از ظهر شد هوا تغییر کرد. کولر را خاموش کردم و پنجره ها را باز... باورم نمی شد بوی باران می آمد... بعد هم صدای زیبای قطره هایش بر روی بام و دیوار... خدا...