دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

زنگ تجربه

معجزه باران

یک هفته ای بود که دخترکم به قول خودش حال نداشت و بعد چند روز آخر هفته را هم که با یک تب سمج دست به گریبان بود. خودمانیم خسته شده بودیم هر دو. خدا به داد دل مادرهایی برسد که کودکانشان بسیار مریض هستند. پنج شنبه صبح مثل هر روز گلدانهایمان را آب میدادم. هرم گرما و سنگینی هوا بیداد می کرد. به دیانا گفتم دلم باران می خواهد دخترکم که در تب می سوخت اما همچنان زبان شوخی و خنده اش به راه بود، گفت: مامان من دلم برف میخواد تا بریم برف بازی کنیم. من فدای تو که چله تابستان برف می خواهی!!!!!  بعد از ظهر شد هوا تغییر کرد. کولر را خاموش کردم و پنجره ها را باز... باورم نمی شد بوی باران می آمد... بعد هم صدای زیبای قطره هایش بر روی بام و دیوار... خدا...
7 تير 1392

تجربه استفاده از وسایل واقعی

این روزها زیاد اتفاق می افتد که دیانا را دوربین به دست ببینیم. از در و دیوار خانه عکس می گیرد و گاهی هم عروسکهایش را قطار می کند و عکاسی می کند. قبلا هم اینکار را می کرد ولی حالا بسیار بیشتر شده است. مثل یک بازی و من نگاه می کنم به عکسهایی که خودش گرفته و به من نشان می دهد و این دیدن از زاویه دید او برایم بسیار جالب است. اما موضوع صحبت من امروز در مورد استفاده از وسایل واقعی است و اینکه آیا باید به کودک یاد داد که چگونه از وسایل استفاده کند و یا فقط باید به او اجازه استفاده از آنها را داد و باقی را به خودش واگذار کرد. خیلی قبل تر نحوه روشن و خاموش کردن تلوزیون و روشن کردن دوربین عکاسی و عکس گرفتن را به او آموخته ام. حالا او بر...
4 تير 1392

مامان نگاه نکن!!!

چند روز پیش مشغول گردگیری و نظافت خونه بودم. تو هم دور و بر من می چرخیدی و بازی می کردی و کمکی می کردی ... یک دفعه گفتی مامان چشمات رو ببند منو نگاه نکن. گفتم باشه عزیزم تو رو نگاه نمی کنم و تو هی تاکید می کردی که بهت نگاه نکنم و تو رو نبینم و ... من هم از همه جا بی خبر و سخت مشغول کار فقط تو رو دیدم که به میز نزدیک شدی و دیگه نگاه نمی کردم که داری چکار می کنی. خلاصه رفتی تو اتاقت و من برای نظافت میز رفتم که دیدم در قندون بازه و بله فهمیدم که چرا می گفتی بهت نگاه نکنم . من هم قندون رو جمع کردم و گذاشتم یه جای دیگه و بعد از چند دقیقه دوباره اومدی که مامان بهم نگاه نکن و چشمات رو ببند. گفتم باشه عزیزم . رفتی سراغ میز دیدی قندون نیست. اومدی تو...
30 خرداد 1392

دوستانی بهتر از آب روان 2

دو هفته هم بیشتر گذشته از وقتی که فریبا عزیز و نیروانا جون اینجا بودند و اون هفته خیلی برای ما خوب بود. سه باری رو با هم بیرون رفتیم و البته در شب آخر هم با زهره عزیز و نیایش جون آشنا شدیم که این هم  موهبتی دیگر بود. خدایا برای داشتن دوستانی اینچنین لطیف از جنس باران و بهار سپاسگذاریم و شاکر.  ...
30 خرداد 1392

یک هفته خسته کننده برای دیانا

هفته ای که گذشت برایمان هم خوشایند بود و هم حسابی خسته مان کرد. یک هفته پر رفت و آمد و پر مهمانی و عروسی و کار!!! عزیز دلم با وجودی که عروسی ها را بسیار دوست داری اما دیگر خسته شده بودی چون هیچ چیز برنامه هایت سر جایش نبود. نه بازی درست و حسابی و نه پارک رفتن و نه استراحت. دو شب پیش از جلو پارک رد می شدیم  که گفتی : بابا فردا منو ببر پارک. بابا گفت :عزیزم وقت نداریم فردا شب میخوایم بریم عروسی و تو گفتی: عروسی دوست ندارم برم. من گفتم: عروسی که بهت خوش میگذره بچه ها هستند بازی می کنین. تو هم گفتی: تو پارک که بچه های بیشتری هست بیشتر هم خوش میگذره !!!! دیشب هم که دیر وقت از همان عروسی برمی گشتیم گفتی: مامان دیگه هیچ جا نریم دلم می خوا...
30 خرداد 1392

زنگ نقاشی و کاردستی

هر چیزی که دم دستم می رسد را اول کمی بررسی می کنم از زباله ای که قرار است دور ریخته شود تا هر کاغذ پاره و جعبه ای ... شاید بتوانم از آن برای بازی دخترکم استفاده کنم. دیروز پوستهای پسته توجه ام را جلب کرد. آنها را در ظرفی ریختم و به دیانا دادم تا با آنها بازی کند. کمی با آنها شکل ساخت و بعد گفت" مامان باهاشون بازی کردم تمام شد" . به کمک هم بساط نقاشی را پهن کردیم و مقوایی و قدری رنگ خوراکی و چسب و همین پوستهای پسته که دیانا ظرفی پاستای خشک و ذرت هم به آنها اضافه کرد. دخترم شروع به کار کرد. دانه هایش را روی مقوا می چسباند و رنگشان می کرد و مثل همیشه از من میخواست که دستی برسانم و خودم را وارد جریان بازی اش کنم. هر چه بود ...
23 خرداد 1392

مهد کودک

چند روزی است که کتاب "می می نی تو مهد کودک ..." توجه دیانا را به خود جلب کرده است. هر شب موقع خواب از من می خواست که او را به مهد ببرم و البته خودش می گفت که شاید آنجا را دوست داشتم و دلم خواست با بچه ها بازی کنم. تا اینکه امروز به مهدی در محله خودمان رفتیم. این مهد را قبلا یکی از دوستان دست اندرکار بچه ها به من معرفی کرده بود. فضای تمیزی داشت و مربیان و مدیر خوشرویی که احساس بسیار خوبی به آدم می دادند. از همان اول دیانا وارد کلاس شد و بدون هیچ حرفی و بهانه ای خودش را به خمیرهای بازی رساند و مشغول شد. و من هم ساعتی را به گفت و گو با خانم مدیر گذراندم و ایشان هم از هیچ توضیحی مذایقه نکردند. دآد با تمام تعریفهایی که از مادران می شنیدم و ب...
22 خرداد 1392

گندم بازی!!!

دخترم عاشق حبوبات و غلات و ... است. بازی با مواد غذایی یکی از جالب ترین و دوست داشتنی ترین بازی های اوست.   اینبار به سراغ گندم رفتیم. یک دبه کوچک گندم و قاشقی و چند ظرف به انتخاب دیانا و یک پارچه زیر انداز برای تعیین حد و مرز بازی. با آنها اندازه می کرد و پیمانه هایش را پر می کرد و خالی می کرد و در سینی های اسباب بازی اش می ریخت و باز قاشق قاشق به ظرف دیگری منتقل می کرد. غذا می پخت و کار می کرد و در نهایت خرمن باد میداد و گندم آسیاب می کرد!! عزیز دل مادر نانی که تو می پزی نان عشق است... زمینت همیشه پر برکت و تنورت همیشه گرم و شعله ور از عشق... ...
8 خرداد 1392

کارگاه هندوانه!!!!

تجربه سه سال و اندی بچه دا ری به من آموخته که بهترین کارگاه خلاقیت و یادگیری همین فضای خانه و آشپزخانه خودمان است به اضافه یک مادر با حوصله و آسان گیر در امر نظافت و تمیزکا ری!!! دخترک موطلایی ما عاشق بازی با حبوبات و غلات است. ظرف شستن را دوست دارد چون آب بازی را دوست دارد و قدری هم گردگیری و نظافت تا باز هم فرصتی باشد برایش تا با آب فشان و دستمال روی شیشه میزها بازیه دیگری برای خودش ترتیب دهد. دیروز عصر جای شما خالی که میخواستیم هندوانه بخوریم. این روزها سعی می کنم دخترکم را از فضای زیادی تمیز و مرتب بودن درآورم. مثلا به جای بشقاب و چنگال برای خوردن هندوانه یک روفرشی و یک سینی بزرگ می آوردم و قاچ های هندوانه را با پوست میده...
8 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد