دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

زنگ تجربه

بهانه هایی از جنس چهارسالگی دیانا

فکر نمی کنم دیدن گریه هیچ بچه ای برای مادرش خنده دار باشد. اما گاهی که خودم را بسیار عاقل و بزرگ و ... حس می کنم و کلا هر چه صفت قلنبه و درشت است به خودم به عنوان یک مادر نسبت می دهم، آنوقت بهانه های توچقدر برایم کوچک و خنده دار به نظر می رسد. وقتی سیلاب اشک پوست مخملی صورتت را می شست : برای زرده تخم مرغ پخته صبحانه ات که دوست داشتی مثل خورشید کامل باشد ولی تکه کوچکی از آن در حین پوست کردن و برش زدن جدا شد، و یا آن زمان که دوست داشتی تاکسی پیکان سوار شوی و ما هم بی خبر از همه جا سوار پژو شدیم و تو نتوانستی آن دکمه معروف را بفشاری و یا آن صبح که بیدار شدی و به خاطر آسمان ابری نتوانستی خورشید را ببینی .... شیرین تر از جانم دل پاکت را ...
6 آبان 1392

فقط یک بازی معروف....!!!

بازی مورد علاقه دیانا در این روزها خاله بازی در اشکال مختلف است. خلاصه من و همسری ساعتی از روز را به این بازی اختصاص می دهیم. طفلی ابوذر که همه جور نقشی را پذیراست از شوهر دیانا گرفته تا زن دایی بچه دیانا!!!! هر کدام از ما به نوبت بچه به دنیا می آوریم و به مهمانی خانه یکدیگر می رویم و با اهل فامیل و دوستان به عروسی و بازار و شهر کتاب و ... می رویم و باز هم این دخترکمان از این بازی سیر نمی شود. دیروز یکی از اسباب بازیهایی که کادو تولدش بود و من آن را رو نکرده بودم برایش آوردم نیم ساعتی با آن مشغول بود بعد گفت : خوب مامان من این بازی رو یاد گرفتم حالا بریم عروسک بازی. گفتم" دیانا جون این بازی رو تازه شروع کردی و به همین زودی یاد گرفتی...
6 آبان 1392

در محدوده چهارسالگی

امان از این بچه ها ... تا خودت را قدری با شرایطشان وفق می دهی و ادعایی داری که آره من دخترم را در درک می کنم و میدانم با او چگونه سخن بگویم، ناگهان همه چیز تغییر می کند. دخترکی که تا دیروز لباس هایش را می پوشید و غذایش را خودش می خورد و حتی همه کارهای مربوط به توالت رفتنش را خودش انجام میداد، حالا حتی حاضر نیست لامپ توالت را روشن کند یا لقمه ای غذا خودش نوش جان کند و یا لباسش را بپوشد.  این روزها این جمله ها را زیاد می شنویم: " تو کمکم کن" – "می خوام تو کمکم کنی" – " من بلد نیستم خودم رو بشویم" "مامان بیا اینجا کنارم میترسم" از آنجایی که دوستان خوبی داریم -(خدا را هزار بار سپاس)- کتاب چهارساله های انتشارات صابرین را ...
4 آبان 1392

اولین تجربه کوهپیمایی دیانا

یک تجربه پر فشار اما بسیار پر بار برای دیانا و مامان و بابا. سه روز کوله کشی در ارتفاعات جنگلی الستان و البته برای مامان و بابا کول کشی و کول کردن دیانا. پیدا کردن دوستان جدید و بازی کردن در آغوش طبیعت و خوابیدن در چادر و کیسه خواب و کنار آتش نشستن و گوش سپردن به نوای خوش دف و ویولون و خواندن با گروه  و دیدن مناطق بکر طبیعت ایران... چیزهایی است که فقط و فقط باید سختی راه را به جان خرید و خطر کرد.
28 مهر 1392

اولین کتابخانه

بالاخره در مشهد یک کتابخانه خصوصی پیدا کردیم برای صفر تا دوازده ساله ها. در هفتمین روز پاییز، ما – من و دوستان همیشه همراهم- هم دست بچه هایمان را گرفتیم و به آنجا رفتیم. فضای آرام و دوست داشتنیی داشت. بچه ها که با پله ها و دو تا سرسره آنجا بسیار خوش گذراندند. دیانا برای اولین بار عضو کتابخانه شد و کارت عضویت گرفت و به انتخاب خودش سه کتاب به امانت گرفت. مبارکت باشد. سبز باشی و برقرار عزیزم. ...
28 مهر 1392

بازی در تاریکی

یکی از مواردی که دیانا واژه ترس را در مورد آن بکار می برد، تاریکی است. چند شب پیش زمانی را به بازی با تاریکی اختصاص دادیم که خیلی هم لذت بخش بود و موجب شادی دخترکمان را فراهم کرد. ابتدا پتویی آوردم و کمی نورهای خانه را کم کردم. من و دیانا با یک چراغ قوه به زیر پتو رفتیم و کرم خاکی شده بودیم و تونل می کندیم. و البته به خوبی یکدیگر را می دیدم. بعد من چراغها را کامل خاموش کردم و دوباره به زیر پتو رفتیم. این پتو باعث می شد که ما در نزدیکی یگیدیگر باشیم هم را لمس کنیم و من فکر می کنم این احساس امنیت بیشتری به دخترم میداد. هر از گاهی چراغ قوه را روشن می کردیم و شکلک در می آوردیم و می خندیدیم. گاهی چراغ را به دیانا می دادم و او این کار را می کر...
14 مهر 1392

ترسهای کودکانه

مدتی است که دیانا واژه ترس را زیاد استفاده می کند. اول کمی نگرانم می کرد ولی بعد که بیشتر دقت کردم و از او راجع به ترسش توضیح می خواستم ، متوجه شدم که دخترکم واژه ترس را به جای خیلی از احساس ها و خواسته هایش بکار می برد. مثلا صبح از خواب بیدار شده است و طبق معمول بابا ابوذر در خانه نیست. دیانا بی مقدمه می گوید: مامان من می ترسم. . . .   مدتی است که دیانا واژه ترس را زیاد استفاده می کند. اول کمی نگرانم می کرد ولی بعد که بیشتر دقت کردم و از او راجع به ترسش توضیح می خواستم ، متوجه شدم که دخترکم واژه ترس را به جای خیلی از احساس ها و خواسته هایش بکار می برد. مثلا صبح از خواب بیدار شده است و طبق معمول بابا ابوذر در خ...
9 مهر 1392

اولین کلاس

دومین روز پاییز 92 دیانا برای اولین بار سر یک کلاس نشست. لگو آموزشی!! خودش که خیلی خوشحال است و دوست دارد باز هم برود خصوصا که در این کلاس دوستانش -باران و آتوسا- همراهش هستند. موفق باشی دخترکم قبل از رفتن کمی اضطراب داشت. بغلش کردم و بوسیدمش. پرسیدم: دیانا چرا نگرانی عزیزم؟ گفت: "مامان من فقط بلدم خونه بسازم. دیگه چیزی بلد نیستم." خدایا مگر من چه حرف نابجایی در مورد کلاس زده بودم که حالا دخترکم اینطور نگران بود؟ گفتم :عزیزم خیلی خوبه که بلدی خونه بسازی. بچه های دیگه هم چیز زیادی بلد نیستند. ما فقط می خواهییم بریم اونجا خوش بگذرونیم و دوست پیدا کنیم. آرام تر شد. به کلاس که رسیدیم دیانا بی معطلی وارد کلاس شد و از سر و صدا و ه...
9 مهر 1392

یک صبحانه متفاوت!!!

دیانا صبح که از خواب بیدار می شود بیشتر اوقات کمی دیر هوشیار می شود ( یا به قول معروف دیر ویندوزش بالا می آید) و من باید کلی حرفهایم را تکرار کنم و برنامه بچینم تا دخترکم دست و رو شسته سر میز صبحانه حاضر شود. امروز صبح که زودتر از همیشه بیدار شد به او گفتم "دیانا بیا یک جور دیگه صبحانه بخوریم. باشه؟" دخترکم بلافاصله گفت روی زمین بخوریم و من فهمیدم یک دلیل تعلل صبگاهی اش این است که پشت میز خیلی فضا برایش بسته می شود و او دلش می خواهد روی زمین باشد تا ما بین لقمه ها درازی بکشد و بازیی بکند و ...( البته همه اینها را تنها از پیشنهادش متوجه نشدم، پیش زمینه های قبلی هم داشتیم!!!) گفتم" باشه دیگه میشه چکار کنیم؟ " گفت " تو اتاق من بخوریم" ...
4 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد