دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

زنگ تجربه

ترسهای کودکانه

مدتی است که دیانا واژه ترس را زیاد استفاده می کند. اول کمی نگرانم می کرد ولی بعد که بیشتر دقت کردم و از او راجع به ترسش توضیح می خواستم ، متوجه شدم که دخترکم واژه ترس را به جای خیلی از احساس ها و خواسته هایش بکار می برد. مثلا صبح از خواب بیدار شده است و طبق معمول بابا ابوذر در خانه نیست. دیانا بی مقدمه می گوید: مامان من می ترسم. . . .   مدتی است که دیانا واژه ترس را زیاد استفاده می کند. اول کمی نگرانم می کرد ولی بعد که بیشتر دقت کردم و از او راجع به ترسش توضیح می خواستم ، متوجه شدم که دخترکم واژه ترس را به جای خیلی از احساس ها و خواسته هایش بکار می برد. مثلا صبح از خواب بیدار شده است و طبق معمول بابا ابوذر در خ...
9 مهر 1392

اولین کلاس

دومین روز پاییز 92 دیانا برای اولین بار سر یک کلاس نشست. لگو آموزشی!! خودش که خیلی خوشحال است و دوست دارد باز هم برود خصوصا که در این کلاس دوستانش -باران و آتوسا- همراهش هستند. موفق باشی دخترکم قبل از رفتن کمی اضطراب داشت. بغلش کردم و بوسیدمش. پرسیدم: دیانا چرا نگرانی عزیزم؟ گفت: "مامان من فقط بلدم خونه بسازم. دیگه چیزی بلد نیستم." خدایا مگر من چه حرف نابجایی در مورد کلاس زده بودم که حالا دخترکم اینطور نگران بود؟ گفتم :عزیزم خیلی خوبه که بلدی خونه بسازی. بچه های دیگه هم چیز زیادی بلد نیستند. ما فقط می خواهییم بریم اونجا خوش بگذرونیم و دوست پیدا کنیم. آرام تر شد. به کلاس که رسیدیم دیانا بی معطلی وارد کلاس شد و از سر و صدا و ه...
9 مهر 1392

یک صبحانه متفاوت!!!

دیانا صبح که از خواب بیدار می شود بیشتر اوقات کمی دیر هوشیار می شود ( یا به قول معروف دیر ویندوزش بالا می آید) و من باید کلی حرفهایم را تکرار کنم و برنامه بچینم تا دخترکم دست و رو شسته سر میز صبحانه حاضر شود. امروز صبح که زودتر از همیشه بیدار شد به او گفتم "دیانا بیا یک جور دیگه صبحانه بخوریم. باشه؟" دخترکم بلافاصله گفت روی زمین بخوریم و من فهمیدم یک دلیل تعلل صبگاهی اش این است که پشت میز خیلی فضا برایش بسته می شود و او دلش می خواهد روی زمین باشد تا ما بین لقمه ها درازی بکشد و بازیی بکند و ...( البته همه اینها را تنها از پیشنهادش متوجه نشدم، پیش زمینه های قبلی هم داشتیم!!!) گفتم" باشه دیگه میشه چکار کنیم؟ " گفت " تو اتاق من بخوریم" ...
4 مهر 1392

گیره بازی

دیروز در حین تمیز کردن آشپزخانه چشمم به سبد کوچک گیره های لباس افتاد. آن را برای دخترکمان کنار گذاشتم تا گیره بازی کند. کوچکتر که بود با گیره ها زیاد بازی می کردیم ولی چند باری انگشتان ظریفش لای گیره ها مانده بود و اشکش را درآورده بود. برای همین ترجیح دادیم کمی آنها را کنار بگذاریم ولی خیلی طولانی شد. خلاصه.. این روزها در خلال هر بازیی یک کار دیگر هم می کنیم. بارش فکری!!! اصطلاح قشنگی است از نظر من. هنوز دارم رویش کار می کنم. بگذارید یک مثال بزنم. همین گیره ها. از دیانا می پرسم این گیره برای چه کاری است یا شبیه چیست؟ و او هم در ابتدا پاسخ معمولی که می داند را می گوید و بعد سوال ها شروع می شود که : دیگه مثل چیه؟ یا دیگه به درد چه ...
31 شهريور 1392

قصه و نقاشی - راه خلاقیت...

دیانا از بازی قصه گفتن و نقاشی کشیدن خوشش آمده است. یعنی من قصه می گویم و او می کشد. این هم نقاشی قصه ای است که در ادامه می نویسم... یکی بود یکی نبود یک پروانه کوچولو بود که توی یک دشت برای خودش خوش و خرم پرواز می کرد تا اینکه حسابی خسته شد و رفت و رفت تا به یک گل رز رسید و از گل رز پرسید: اجازه دارم روی گلبرگهای تو بنشینم. گل رز هم که خیلی خوشحال شده بود گفت بله بفرمایید. پروانه از شهد گل نوشید و استراحت کرد. بعد گل رز بهش گفت : با من دوست میشی؟ پروانه گفت: تو که پرواز نمی کنی... من با کسی دوست میشم که پرواز کنه. پروانه پرواز کرد و رفت. گل هم حسابی ناراحت شد. خورشید خانم مهربون اون بالا نشسته بود و همه چیز رو نگاه می ...
21 شهريور 1392

دیانای قصه گوی من

دیروز عصر بی مقدمه گفتی: مامان من رو باغ وحش نبر دوست ندارم بیام. اگه قرار گذاشتی کنسل کن!!! من که محصور این جمله های بزرگانه شده بودم نفهمیدم این باغ وحش یکهو از کجا پیداش شد چون اصلا حرفی ازش نزده بودیم. یک بار وقتی یک سال و اندی سن داشتی رفتیم باغ وحش. شاید خیلی زود بود ولی خیلی تمایلی به تلاش برای دیدن حیوونها اون هم از پشت سه لایه قفس و میله و تور فلزی نداشتی. خودم هم که حالم بیشتر بد بود از وضعیت رقت انگیز این حیوونهای بیچاره. حالا بقیه ماجرا... آخر شب قبل از خواب گفتی: مامان من دوست دارم از این بازیها بکنیم که توش من مامان میشم تو بچه. گفتم: باشه عزیزم تو مامان باش من هم خیلی خوابم میاد دراز می کشم تو برام قصه بگو. ...
21 شهريور 1392

از کاردستی تا قصه ... راه خلاقیت

این روزها کودک من روی زمین راه نمی رود بلکه در آسمان خلاقیت اوج می گیرد و پرواز می کند و من از هر چه به دستم بیاید کمک می گیرم تا این اوج را بیشتر و بیشتر کنم. با هم سوار ماشین خیالی اش می شویم و او رانندگی می کند ( ماشین حتما پیکان است و دکمه دار!!!!) و به شهربازی می رویم و بلیط می خریم و سوار همه وسایل بازی می شویم و بعد خسته دوباره ماشین سوار می شویم و برمیگردیم خانه.. زنگ کاردستی یک تکه مقوا جلوی دیانا می گذارم و چسب و ماژیکها و کاغذهای رنگی و هر تکه کاغذی که از مجله ای و روزنامه ای دربیاوریم و دخترک ما قیچی می کند و می چسباند و می کشد .  بعد قصه ای سر هم می کنیم و انگشتهایمان می شوند دو تا آدم که در فضای این قصه نقش ...
13 شهريور 1392

رنگ صورت

مواد لازم: یک قاشق چایخوری نشاسته ذرت نصف قاشق چایخوری کرم مرطوب کننده نصف قاشق چایخوری آب رنگ خوراکی مواد را با هم ترکیب کردم. سه رنگ قرمز و آبی و زرد و یک قلم مو . دخترک من که یکبار در شهربازی صورتش را رنگ کرده بود ( از نظر مادر آن خانم به زشت ترین شکلی اینکار را انجام داد) و چقدر دیانا خوشش آمد هر چند که اکلیل ها چشمهایش را اذیت می کرد و ما به خانه نرسیده همه را پاک کردیم. راستی توی این رنگها اکلیل هم ریختم ( به پیشنهاد دیانا). مو طلایی من هر چه خواست صورتش را نقاشی کرد و کف دست و پا و زیر بغل و ناخن و حتی ناخن های مادر و ... هیچ جایی در امان نماند و هنرمند کوچک من بدنش را بوم نقاشی خود کرده بود و...
13 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد