دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

زنگ تجربه

کتاب و کتابخوانی - بخش اول

کتاب یار بی زبان مهربان. برایم سخت است دنیای بدون کتاب را تصور کنم. حتی هنوز با کتابهای دیجیتالی و فایل های پی ای اف کتابها هم انس نگرفته ام،  مگر مجبور باشم و کتاب مورد نظرم را به صورت چاپی پیدا نکنم. ادعایی در کتابخوان بودن ندارم ولی بسیار دوستش دارم. و این دوست داشتن مایه یکی از فعالیتهای روزانه ما و دیانا شده است. هر چند که مدتی هست که این فعالیت بسیار دوست داشتنی تبدیل به قرص خوابی شده برای کودک  چهار ساله ام. یعنی بیشتر کتابها در زمانهای قبل از خواب خوانده می شود. که خیلی خوشایند نیست. و حالا داریم این را محدود می کنیم. یعنی باز هم قبل خواب کتاب می خوانیم ولی نه شش و هفت و هشت تا بلکه فقط یکی یا دو تا. اگر کتابی را دیانا ...
29 بهمن 1392

کوچک متفکر

دیانا: مامان این کره زمین که به دور خورشید می چرخه... چرا ما خورشید رو می بینیم ولی زمین رو نمی بینیم؟ مامان: تو چی فکر می کنی دیانا؟ دیانا: بذار یک کم فکر کنم.....آها فهمیدم چون خورشید بالای سرمونه ، ما می بینیمش ولی زمین پایین تر از ما است ما نمی بینیمش مامان: چه جالب...پس تو اینطوری فکر می کنی...!!!!!!!!!   دیانا: مامان می دونی دو مدل تونل داریم...یکی مترو ازش عبور می کنه که چراغ نداره. یک مدل دیگه ماشین ازش رد میشه.اونهایی که مال ماشینها هستن، بعضی هاشون چراغ دارن و بعضی هاشون ندارن....  مامان: خوب چه جالب...حالا اینها رو از کجا فهمیدی...؟ دیانا: خوب تو مدرسه مون یک کتاب بهمون دادن که اینه...
22 بهمن 1392

روغن بازی!!!

آشپزی یکی از کارهای مورد علاقه دیانا است و البته من!! از این بین کیک پختن یا پیراشکی پختن و ... هیجان بیشتری دارد. دیانا عاشق این است که با یک برس ته غالب را چرب کند و البته اینکار به تنهایی او را راضی نکرده بود و من این را از اینجا فهمیدم که چند روز پیش اصرار داشت با روغن بازی کند و من که نمی دانستم چگونه و در چه شرایطی این فضا را به دخترم بدهم گفتم : "باشد یک روز روغن بازی می کنیم" خوب خودتان بهتر می دانید پاک کردن روغن و تمیزکاری اش کمی سخت است!!! دو شب پیش وقتی مشغول ظرف شستن بودم دیانا باز هم به آشپزخانه آمد و گفت: "مامان پس کی روغن بازی می کنیم" به دور و بر آشپزخانه مان نگاهی انداختم. کاسه روغن مانده از سرخ کرد...
15 بهمن 1392

تمرین مادر

دیروز تصمیم گرفتم به دیانا تا جایی که امکان دارد امر و نهی نکنم. از خواب بیدارش نکردم و گذاشتم هر وقت می خواهد بیدار شود (گاهی که صبح ها دیر بیدار می شود و من ترجیح می دهم که برنامه خواب منظم تری داشته باشد و یا برنامه ای داریم و ... بیدارش می کنم با موسیقی و بوسه و ناز). بیدار که شد مستقیما سر میز صبحانه نشست بدون اینکه من یادآوری کنم که دست و صورتت را بشوی. انگار این کار مورد علاقه دیانا نیست و هر روز به تاکید من می شوید؟ صبحانه هم کم خورد و باز من اصرار نکردم که بیشتر بخورد و ... .   دیروز تصمیم گرفتم به دیانا تا جایی که امکان دارد امر و نهی نکنم. از خواب بیدارش نکردم و گذاشتم هر وقت می خواهد بیدار شود (گاهی که صبح ها دیر بیدار...
15 بهمن 1392

وقتی بزرگ بشم چکاره میشم

حرف کار و شغل بود که رو کردم به دیانا و پرسیدم: "دیانا وقتی بزرگ بشی دوست داری چکاره بشی؟" با لبخند شیرینی گفت: "دوست دارم تو خونه کار کنم" پرسیدم:" یعنی چکار کنی؟" گفت:"مامان می خوام مثل تو باشم. تو خونه با بچه ام باشم. براش غذا درست کنم و باهاش بازی کنم"
15 بهمن 1392

چهارسالگی ات مبارک شیرین من

عزیز دلم شیرین من چهارسالگی ات مبارک. امسال روز تولد تو از جنس دیگری بود. روز میلاد تو را در کنار خلیج همیشه فارس گذراندیم. از همان لحظه ورود به هتل شرشره هایمان را آویزان کردیم و میلاد تو را جشن گرفتیم. خدا را شاکرم برای لحظه لحظه حضور تو در زندگیم. وقتی سه سالگیت را جشن گرفتم با خودم می اندیشیدم که چیزی شیرین تر از داشتن یک دختر سه ساله نیست و حالا که چهار سالت شده باز با خودم فکر می کنم که حضور یک کودک چهارساله با تمام بازیگوشی ها و لجبازی ها و آن خنده های مستانه شیرین چیزی جز یک نعمت بزرگ نیست. دوستت دارم، هزاران بار دوستت دارم.     ...
9 بهمن 1392

تمرین دیدن

یک سال و نیم پیش در اوج دغدغه هایی که برای آموزش دیانا داشتم و انواع روشها و مکتبها را مطالعه می کردم و دائم در حال جستجو بودند. دوست فرهیخته ای که خدا حضورش را در زندگی ما پایدار کند، به من توصیه کرد که آرام باشم. با کودکم بیرون بروم به پارک، به طبیعت، به روستا و ... و فقط او را تماشا کنم. هر جا ایستاد بایستم، عجله نداشته باشم. و فقط با او همراه باشم و نخواهم چیزی یادش بدهم او خودش میداند چگونه بیاموزد. و بعد هم مطالب دوست عزیزم الهه - که همیشه از او ایده های خوب می گیرم- روز سه شنبه ما را اینچنین ساخت. نزدیک اذان ظهر از خانه بیرون آمدیم تا به پارک محله مان برویم. تمرین دیدن داشتم. اینکه فقط باشم کنار دخترم و با او همراه شوم...
8 بهمن 1392

بابادک باز!!!

یک کتاب انگلیسی برای دیانا خواندم که دو تا بچه یک بابادک ساختند و ... . دخترکم بسیار خوشش آمد. از ما تقاضای بابادک کرد ( البته چون اول اسم انگلیسی اش را یاد گرفته بود همه اش می گفت کایت!!) ما هم تمام تلاشمان را کردیم که آن کاغذ باد است و بادبادک است و در آخر کایت است!!! خلاصه خانوادگی مشغول ساخت کاغذ بادمان شدیم. و جمعه گذشته آن را هوا کردیم. کودک درونم به وجد آمده بود. من با دخترم همراه شده بودم و بالا و پایین می پریدم وقتی که بادبادکمان اوج می گرفت. پا به پای کودکم دویدم و گاهی هیجانم از او پیشی می گرفت و نخ کاغذ باد را به دست می گرفتم و می دویدم. کاغذ باد نوستالوژی کودکی من است. هر روز عصر تابستان وقتی همه...
3 بهمن 1392

درس های مادر

قرار بود برایمان مهمان بیاید. پسر بچه ای داشتند همسن دیانا. دفعه قبل که به خانه مان آمدند ما تا شش ماه دنبال قطعات آهن رباها و لگو ها می گشتیم از بس که این بچه بازیگوش است. هر چیز را به جایی انداخته بود. پس به این نتیجه رسیدم که این بار بعضی از اسباب بازیهای دیانا را از دسترس دور کنم تا کمتر دچار مشکل شویم. راستش تعداد مهمان زیاد بود و من نمی توانستم برای بودن با بچه ها و بازی با آنها وقت بگذارم. کمی از وسایل را جمع کردم و بعد چشمم به مواد غذایی دیانا افتاد!!! چیزهایی که دخترکم از آشپزخانه و طبیعت و ... به اتاقش آورده و از آنها برای درست کردن غذاهایش استفاده می کند انواع حبوبات و ماکارونی و برنج و سنگ و کاج و صدف و تیله و گوی آلومینیومی و ....
30 دی 1392

عشق برف

هر روز بیدار می شود و می بیند خورشید در آسمان می درخشد. می آید کنار پنجره به آسمان چشم می دوزد و می گوید: خورشید خانم دوستت داریم ولی الان تو باید بری پشت ابرها تا برف بباره. مگه زمستون نیست آخه؟" و بعد رو به من می گوید: " مامان من برف دوست دارم چکار کنم؟" چند شب پیش قبل از خواب داشتیم با هم نجواهای عاشقانه مان را رد و بدل می کردیم. یک دفعه گفت: مامان من از دست زمستون خسته شدم کی میره؟ بعد گفتم دوست داری بهار بیاد؟ گفت: برف که نمی باره بریم برف بازی. پس بره دیگه زمستون.... کاش برف بباره مامان. !!!!!!!!!!! گفتم: بیا باز هم دعا کنیم که برف بباره هنوز دو ماه دیگه از زمستون مانده ...حتما میباره. شاید امشب خواب برف دیدم آره؟ خندید......
30 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد