دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

زنگ تجربه

"مدرسه دار"

یکی از گفتمان های معروف این روزهای دیانا در مورد مدرسه است. شب قبل از خواب به ابوذر می گوید:" بابایی من فردا هفت و نیم باید برم مدرسه من رو بیدار کن. یا بابا فردا من رو می رسونی مدرسه؟؟؟!!!! " یا از اتاق در می آید و با نگرانی می گوید: "مامان مشق های علومم مونده حالا کی بنویسمشون؟" یا در عالم خودش می رود مدرسه. کلاس روی تخت مامان و بابا برگزار می شود. کلی مشق می نویسد و ... . گاهی من و ابوذر می مانیم که خدایا ما کی راجع به درس و مشق حرف زدیم که دخترکمان از حالا اینقدر دغدغه مشق و درس دارد. آن روز هم مثل همیشه رفته بود مدرسه و بعد مثلا برگشت خانه و در زد و من هم در را برایش باز کردم و او شروع کرد راجع به مدرسه حرف زدن. دیانا: ...
30 دی 1392

هوای سفر کرده دلش...

چند هفته پیش پدربزرگ و مادربزرگ دیانا رفتند مسافرت – کیش. دیانا مدتهاست که هوس سفر کرده و حال و هوای دریا و ماسه بازی به سرش زده. هر کسی را که میبیند یا می شنود که سفر رفته داغ دلش تازه می شود. یک روز آمد که :"مامان جون و باباجون "کیش رو" اند.. من: " کیش رو"؟؟؟؟ یعنی چی دیانا؟ دیانا: یعنی زیاد میرن مسافرت. و در ادامه ملتمسانه...."میشه ازتون یه خواهشی بکنم مامان؟" من: بله عزیزم بفرمایید دیانا: میشه من رو ببرین کیش؟ خیلی دوست دارم برم . "عزیزمی عشقمی...میرویم مادر حتما می رویم" ...
29 دی 1392

ادبیات دیانایی

چند هفته پیش رفتیم هفت حوض. جایی که من خیلی دوستش دارم با آن حوضچه های سنگی کوچک و بزرگ و نیزارهای اطرافش که بهار و تابستان پر از قورباغه است و کوههای کوتاه و سنگی اطرافش. حالا به جای بالا و پایین رفتن از تپه های خاکی و سنگی می توانی از پله هایش بالا و پایین بروی. نمی دانم این چه فلسفه ای است در مورد رسیدگی به طبیعت و به اصطلاح حفاظت مناطق که هر جا را دست می گذارند و میخواهند منطقه حفاظت شده اعلام کنند زود پله می گذارند و سکو می زنند و ... . القصه... آب حوضچه ها یخ زده بود و ابوذر دیانا را با کمی احتیاط روی یخ ها میگذاشت و دخترک با عشق راه می رفت . به تجمع نی های بلند اطراف حوضچه ها اشاره کرد و از ما پرسید اینها چیست؟ گفتیم نیزار و ... ...
29 دی 1392

دوستانی بهتر از آب روان 4

یک مهمون دوست داشتنی. یک دوست خوب .  از اون شب خاطره انگیز عکسی نداشتم . برای همین تا فریبای نازنین برام اینو فرستاد من هم سریع ازش استفاده کردم. نیروانا - دیانا - نیایش وقتی از کلوپ پاندا برگشتیم دیانا با خوشحالی گفت: مامان من با نیایش دوست نیروانا هم دوست شدم. هنوز هم وقتی می خواد از نیایش حرف بزنه میگه دوست نیروانا!!! "خیلی دوستون داریم دوستان وبلاگی"   ...
29 دی 1392

بازی با نمک

یک بسته نمک و یک سینی بزرگ با نمکدان و قاشق و کاسه و ... وسیله های بازی روز چهارشنبه ما بود. مثل همیشه وسایل را فراهم کردم و باقی را به دیانا سپردم. خودم هم می نشینم و بازی می کنم .  کم کم بازی ما به سمت نقاشی کشیدن پیش رفت. کاری که این روزها دیانا بسیار از انجامش لذت می برد. یک بار من به دیانا می گفتم چه بکشد و بار دیگر او به من می گفت چه بکشم. جالب بود که موضوعاتی که بهم میدادیم چیزهایی نبود که در حالت معمول بکشیم. خرس قطبی در حال ماهی گیری ( متاسفانه دیر دوربین را برداشتم و از این سوژه جالب عکسی نگرفتم)، پنگوئن امپراطور، نهنگ قاتل و ... ( موضوع قطب و حیوانات قطبی از سوژه های بسیار جذاب برای دیانا است و ما هر روز د...
14 دی 1392

در آستانه چهارسالگی...

حدود بیست روزی می شود که دوباره خاله شده ایم. بارانی زیبا و دوست داشتنی به خانواده ما اضافه شده است. دیانا که خیلی از حضور این نوزاد جدید خوشحال است و گاهی (البته بیشتر از گاهی!!!) یاد ایام نوزادی خودش می کند. دائم خواهر کوچک دیانا می شود و به جای حرف زدن گریه می کند و شیر میخواهد و گاهی یواشکی به ما می گوید که من پوشکم را کثیف کرده ام و باید آن را عوض کنید!! (چون که ما خودمان دیگر نمی فهمیم اینها را ...!!!) و گاهی بزرگتر می شود در خانه چهاردست و پا می کند و وانمود می کند که آشغالهای روی زمین را می خورد و ما باید مثل یک پدر و مادر مسوول او را این کار منع کنیم. و گاهی باید دو دستش را بگیریم و تاتی کردن یادش بدهیم و ... خلاصه ای...
7 دی 1392

زنگ کاردستی به روایت دوربین

مثل همیشه در آشپزخانه این آزمایشگاه خانگی !!! می گردیم تا بساط سرگرمی و یادگیری کودکمان را فراهم کنیم. کمی چسب سریش که مدتی است در چسباندن ها از آن استفاده می کنیم، یک نمکدان پر نمک، کمی آب لبو و مقوای رنگی و ابزارهای دور ریختنی!!! و قلم مو... ...
25 آذر 1392

شیرین من...

به همراه دخترکمان جدولی کشیدیم و روزهای هفته را نوشتیم و بعد در هر روز مشخص کردیم که آن روز را کارتون ببیند یا پای کامپیوتر بنشیند. حالا صبح که از خواب بیدار می شود به من می گوید "مامان امروز نوبت چیه؟" بعد هم می رود جدولش را نگاه می کند.  از بین تمام کارتونهایی که برایش میگذارم، "دورا" را بیشتر می پسندد. آن روز وقتی برای چندمین بار متوالی "دورا" خواست از او پرسیدم... مامان: دیانا دوست نداری کارتون دیگه ای تماشا کنی؟ دیانا: بذار فکر کنم مامان...!!!! بعد از چند لحظه ... دیانا: مامان من فکرهامو کردم. فهمیدم که دوست دارم دارم اسپانیایی هم یاد بگیرم برای همین همون دورا رو بذاری بهتره... ...
25 آذر 1392

دیانا و باغ وحش

وقتی دیانا یک سال و اندی داشت او را به باغ وحش برده بودیم ولی انگار چیزی از آن تجربه در خاطر نداشت. تا اینکه جمعه گذشته تصمیم گرفتیم که دیانا را دوباره به باغ وحش ببریم. وقتی این را با دخترکمان مطرح کردیم حسابی بهم ریخت و تا مرز گریه پیش رفت. استدلالش این بود که باغ وحش خطرناک است و جای بچه ها نیست. وقتی به او گفتیم که می تواند حیوانهای مختلفی را ببیند. او گفت " اگه خواستیم حیوونا رو ببینیم با بابایی تو اینترنت جستجو می کنیم"!!! انگار کودک شیرین من فکر می کرد که باغ وحش مشهد جایی است که حیوانهای وحشی در آن آزاد می چرخند و بعد ممکن است به او حمله کنند. کلی برایش توضیح دادیم که باز هم خیلی راضی نشد و در آخر به او اطمینان دادیم که با ه...
12 آذر 1392

از تخیل تا واقعیت...

فکر می کنم دیانا یک سال و نیم کمی بیشتر یا کمتر داشت. یک روز که برادرم در خانه ما بود و من مشغول کارهای روزانه در آشپزخانه بودم، صدای دیانا و برادرم را می شنیدم که داشتند بر روی کاغذهایی که روی دیوار برای همین منظور نصب کرده بودیم، نقاشی می کشیدند. "دایی دمش رو بلند کشیدی" ، "دایی گوش هم براش بکش"، " دیانا حالا تو رنگش کن" ...اینها بخشی از جمله هایی بود که بین دیانا و دایی اش رد و بدل می شد. کنجکاو شدم که چه می کشند. وقتی که پیش آنها رفتم با تعجب دیدم که نه مدادی هست و نه ماژیکی. آن دو با انگشتهایشان که در رنگهای خیالی می زدند داشتند نقاشی می کشیدند. آنقدر دخترک ما با دقت به این نقاشی خیالی نگاه می کرد که ...
12 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد