یک روز خیلی معمولی
هنوز ساعت هفت نشده است، دارم در اینترنت می چرخم، صدای گرومپ گرومپ پاهای کوچکش را که محکم به زمین می کوبد و با عجله به طرفم می آید ، می شنوم، تعجب می کنم. برمیگردم نگاهش می کنم. لبخند بزرگ روی لبهایش حکایت از هیجان زیاد در درونش دارد. یاد تخم بلدرچینهایی که دیشب به سفارش دیانا خریدیم افتادم. در آغوشم پرید غرق بوسه اش کردم. خدایا سپاسگزارم. برایش یک موسیقی جدید می گذارم . مثل همیشه که بسیار متمرکز به موسیقی گوش میکند، می نشیند، آرام و کمی با حیوانهایی که دور و برش ریخته بازی می کند و بیشتر به موزیک گوش می کند. زمان بازیمان رسیده است. امروز حال ندارم، حوصله هم ندارم. دخترکم به آینه اش نگاه می کند تا اسم بازی امروز را بیابد!! (کار...