دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

زنگ تجربه

یک روز خیلی معمولی

هنوز ساعت هفت نشده است، دارم در اینترنت می چرخم، صدای گرومپ گرومپ پاهای کوچکش را که محکم به زمین می کوبد و با عجله به طرفم می آید ، می شنوم، تعجب می کنم. برمیگردم نگاهش می کنم. لبخند بزرگ روی لبهایش حکایت از هیجان زیاد در درونش دارد. یاد تخم بلدرچینهایی که دیشب به سفارش دیانا خریدیم افتادم. در آغوشم پرید غرق بوسه اش کردم. خدایا سپاسگزارم. برایش یک موسیقی جدید می گذارم . مثل همیشه که بسیار متمرکز به موسیقی گوش میکند، می نشیند، آرام و کمی با حیوانهایی که دور و برش ریخته بازی می کند و بیشتر به موزیک گوش می کند. زمان بازیمان رسیده است. امروز حال ندارم، حوصله هم ندارم. دخترکم به آینه اش نگاه می کند تا اسم بازی امروز را بیابد!! (کار...
10 ارديبهشت 1393

حکایت خوابیدن

دیر وقت است و ما هم خسته و در فکر خواب. دخترک با هیجان از اتاق در می آید. اسباب بازیهایش کف هال پهن است و جای سوزن انداختن نیست. دیانا: مامان و بابا من یک قانون دارم!!!! (شاید منظورش همان "پیشنهاد" خودمان باشد) ما: بگو عزیزم دیانا: من همه وسایلم رو از توی هال جمع می کنم . بعد ... همه با هم تو هال بخوابیم... من: من هم یک پیشنهاد دارم... چون من سرما خوردم امشب پیش هم نخوابیم ( به خیال خودم نمی خواهم دخترکم سرما بخورد) دیانا کمی به فکر فرو می رود و بعد می گوید: حالا پس من یک ذهن دیگه هم دارم !!! ( شاید همان "فکر" خودمان باشد) ما: خوب چیه؟ دیانا: یکی تو اتاق بخوابه. یکی تو اون اتاق دیگه بخوابه و یکی هم تو هال.... همه...
8 ارديبهشت 1393

بازی چپ و راست

دخترم خیلی وقت است که چپ و راست را تا حدودی می شناسد و دیگر بیش از یک سال و نیم است که کفشهایش را جابه جا نمی پوشد. اما چند روز پیش که خواستیم کمی رنگ آمیزی هدفمند انجام بدهیم، وقتی به او گفتم دایره سمت چپ را رنگ بزن دیدم با تعجب به من نگاه می کند که یعنی چه؟ خوب واژه ها آنطور که برای ما معنی دارند و تعریف شده اند، برای بچه ها می تواند بی معنی باشد.  کمی با همان کاغذ زنگ آمیزیمان مشغول بودیم و من هنوز علامت سوال را بالای سر دخترکم می دیدم. چند عدد ماژیک و چسب و ... روی میز چیدیم و به دیانا گفتم بیا بازی راست و چپ بکنیم. دیانا مقابل آنها نشست و من یک جمله می گفتم و دیانا آن کار را اجرا می کرد. مثلا" ماژیک قرم...
31 فروردين 1393
13434 1 11 ادامه مطلب

پول تو جیبی -قسمت دوم

یکبار دیانا را به یک جشنواره غذا به نفع محک بردم و او هم با کیف پولش آمد. از قبل برایش توضیح دادم که به کجا می رویم و می تواند چکار کند و در مورد کمک به افراد نیازمند و بیمار با او صحبت کردم. کاملا مشخص بود که مفهوم مساله را نفهمیده است. وقتی آنجا تمام پولش را برای خرید یک کاپ کیک داد خیلی ناراحت شد.  هر چند که بعد او را به اشکال مختلف برای کاری که انجام داده بود  تشویق کردم ولی انگار درک این مساله برای او در حدود چهارسالگی هنوز سنگین بود... یک روز مشغول شکستن بادام و گردو بودم و دیانا را به کمک طلبیدم. دیانا بادام ها را خیلی دوست داشت و دانه ای در ظرف می ریخت و دانه ای می خورد. کمی که گذشت به او گفتم: دیانا بیا بادام ها را...
19 فروردين 1393

پول تو جیبی -قسمت اول

وقتی دخترم برای اولین بار درخواست پول کرد هیچ ذهنیتی از آموزش پول به او نداشتم. نمی دانستم که باید به کودکمان مسایل مالی را هم آموزش بدهم. می خواست تخم گل داوودی بخرد و من به جای اینکه به او بگویم "به تو پول میدهم تا بخری یا برایت می خرم، گفتم باید کار کنی و پول دربیاری تا بتوانی تخم گل داوودی بخری".   این جواب برای خودم هم چالش بزرگی بود. چگونه؟؟؟ چگونه دختر سه سال و نیمه من کار کند و پول دربیاورد. او را به اعضای خانواده ارجاع دادم تا ببینم آنها چه جوابی می دهند. جالب اینجا بود که خیلی ها از این موضوع خوششان نیامد. و با گفتن " فکر بچه را از الان خراب نکنید" یا " هنوز زوده به این چیزها فکر کنی باید اول بری مدرسه و درس بخونی" یا " ...
16 فروردين 1393

بهار حضور توست، بودن توست...

بهاران در بهاران می شود وقتی که فرشته کوچک خوشبختی با آن لبخند دلنشینش کنار سفره هفت سینی می نشیند که تخم مرغهایش را با دستهای کوچک خودش رنگی کرده و هر چه را که در نظرش مظهری از زیبایی بوده در آن جای داده است. خدایا سپاسگزارم ... پر از عشق باشی و سلامتی و شادی نازنینم. نوروز مبارک ...
10 فروردين 1393

مواظب باش مامان نبینه!!!!

دارم با تلفن صحبت می کنم. دیانا را هم می بینم که سر میز می رود و ظرف آبنبات را می بیند. (معمولا این ظرف را دم دست نمی گذارم چون دخترک علاقه زیادی به خوردن آبنبات دارد!!!!) آبنباتی بر میدارد. چنان شانه هایش را بال برده و آبنبات را محکم به سینه چسبانده که انگار هندوانه ای در بغل دارد.  با آخرین سرعتی که می تواند به طرف اتاقش میدود. من شوک زده ام.  نه از رفتار دیانا که از کردار خودم. همانطور که با فردی آن طرف خط صحبت می کنم فریاد می زنم: دیانا نوش جانت عزیزم. این جمله را از اعماق  قلبم می گویم. دخترم که حالا در اتاق است و دارد در را به سرعت می بندد، به من لبخندی می زند و در را رها می کند و در اتاقش مشغول خوردن آبنبات ...
14 اسفند 1392

امان از این مامان ها...

سوار آسانسور قطار شهری بودم، دو تا دختر نوجوان هم سوار شدند. اولی به دومی گفت: "مامانت باز رفته اونجا"؟ دومی گفت:" آره بابا هر روز میره". اولی گفت: "ای بابا مامان تو از مامان من بدتره،هر کی تو فامیل دستش بشکنه، سرش بشکنه، پاهاش چلاق شه... مامان من اولین نفریه که میره کمک." دومی گفت: "ولش کن این مامانها رو همشون مثل همن..." براستی ما مادرها چقدر افراط می کنیم در این مساله. به جای اینکه فرزندانمان را راغب به کمک کنیم، دلزده شان می کنیم. فراری می شوند و حوصله شان را سر می بریم. این روزها خیلی به این مساله فکر می کنم.... ...
10 اسفند 1392

کتاب و کتابخوانی -بخش دوم

هفته پیش با دخترم به کتابخانه بچه های آسمان رفته بودیم. مثل همیشه دیانا رفت به سراغ قفسه ها تا برای خودش کتاب انتخاب کند. در میان آن همه قفسه پر کتاب دخترکم تنها به سراغ آن کتابهایی می رفت که نمونه اش را در خانه داشت. مجموعه کتابهایی مثل "شغل های آینده من" یا " الفی اتکینز" و ... . سعی کردم توجه اش را به کتابهای دیگر هم جلب کنم که خیلی موفق نشدم.  دوستانی هم که در کتابخانه همراه من بودند همین نظر را داشتند. شاید این کتابهای مجموعه ای اینقدر برایشان جذابیت دارد که دوست دارند به خواندن آنها ادامه بدهند و یا شاید چون هنوز نمی توانند بخوانند و کتابهایشان را از روی تصاویرش انتخاب می کنند، به دنبال کتابهای آشنا می گردند. در مورد دخترم...
29 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد