دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

زنگ تجربه

برای شازده کوچکم

1391/6/11 15:34
نویسنده : زینب
2,333 بازدید
اشتراک گذاری

شازده کوچولو را اولین بار بیست سال پیش خواندم و بعدها هم خواندم و گوش دادم اما حالا که مادر شده ام انگار کشف تازه ای بود برای من. حالا من یک شازده کوچولو دارم که از سیاره دنج و کوچکش به درون من و بعد خانه من قدم گذاشت و وارد زندگی درهم و برهم من شد. اینبار وقتی شازده کوچولو را می خواندم می توانستم به خوبی آن را مجسم کنم چون کنارم بود و بعد فهمیدم که خیلی قاطی آدم بزرگ ها شده ام. بیست سال پیش وقتی در سیزده سالگی این کتاب را خواندم به خودم بالیدم که هنوز یک بچه ام ولی بعد همه چیز را فراموش کردم و تمام تلاشم را کردم تا وارد دنیای آدم بزرگها شوم.

حالا می خواهم برای شازده کوچکم بنویسم از جمله هایی که بند بند وجودم را لرزاند.

" با خودم می گویم

کودکی ما هم

پسر خوبی بود

ولی افسوس که رفت..."

"آخر دلم می خواهد همه بدبختی های مرا جدی بگیرند"

چقدر این حس آشنا است حتی اگر این جمله را بر زبان نیاورده باشم ولی با تمام وجودم بارها و بارها و شاید بشود گفت هر روز و هر لحظه تجربه اش کرده ام. وقتی خسته ام وقتی که به نظرم کار مهمی دارم و نمی توانم با شازده کوچولو بازی کنم و فکر می کنم که اینکارها چقدر مهم است و بازی با شازده کوچولو در وقت اضافه هم می تواند اتفاق بیافتد.

" بچه ها باید نسبت به بزرگترها خیلی گذشت داشته باشند"

شازده کوچولوی زیبای من، مرا به خاطر تمام اشتباهات دانسته و ندانسته ام ببخش.

" من آن وقتها هیچ نمی توانستم بفهمم... می بایست درباره او از روی کردارش قضاوت کنم نه از روی گفتارش. او دماغ مرا معطر می کرد و به دلم روشنی می بخشید. من هرگز نمی بایست از او بگریزم"

" البته ما در روی زمین بسیار کوچکتر از آنیم که بتوانیم آتشفشانهامان را پاک کنیم و به همین دلیل برای ما زیاد دردسر درست می کنند"

آتشفشان های پاک نشده من تمام خصلتهای ریز و درشت دور از مهربانی و عشق است. کاش تنبلی را کنار بگذارم هر روز صبح دستی به سر و رویشان بکشم و دوده ها را از دهانه روشن و گرمشان بزدایم.

" یک آتشفشان خاموش هم داشت. ولی به قول خودش : کسی چه میداند؟ به همین جهت آتشفشان خاموشش را هم پاک می کرد. آتشفشانها اگر خوب پاک شوند ملایم و مرتب و بدون فوران می سوزند"

"من تو را دوست میدارم و تقصیر من است که تو از آن بی خبر مانده ای"

این جمله را بارها خوانده ام قلبم درد می گیرد از هر بار خواندنش.

" من اگر بخواهم با پروانه آشنا شوم ناچار باید وجود دو سه کرم درخت را تحمل کنم"

اینقدر انتخاب نکن اینقدر خوب و بد نکن. بگذار هر کس که باید به قلب تو نزدیک شود. تو چه میدانی شاید آن کسی که تو او را موجود بیخودی میدانیش خود خود خدا باشد آخر تو چه میدانی!!!!

"اینقدر مس مس نکن، این ناراحت کننده است. حال که تصمیم به رفتن گرفته ای برو"

"... و نمی دانست که مفهوم دنیا برای پادشاهان خیلی ساده است. همه مردم رعیت هستند"

این درک و فهم پادشاهان از مردم دیگر برایتان آشنا نیست؟ براستی شازده کوچولوهایمان را چه می بینیم؟ موجوداتی که فقط باید به حرفها و دستورات ما گوش کنند تا خیلی بچه خوبی باشند!!!

"اگر من به یکی از سرداران فرمان بدهم که پرنده دریایی شود و او اطاعت نکند گناه از او نیست بلکه از من است"

وقتی شازده کوچکمان کاری را که ما خواسته ایم درست انجام نمی دهد آیا فقط او را سرزنش می کنیم؟ آیا تواناییهای او را دیده ایم؟ نقش خودمان را چه؟

" باید از هر کس چیزی را خواست که از عهده آن برآید. قدرت قبل از هر چیز باید متکی به عقل باشد"

" تو هم به غروب خورشید خود میرسی. من خواهم خواست که خورشید غروب کند ولی بنا به سیاست کشورداری منتظر خواهم ماند تا وضع مساعد شود"

"... پس تو خودت را محاکمه خواهی کرد. این دشوارترین کار است. محاکمه خود از محاکمه دیگران مشکل تر است. تو اگر توانستی درباره خودت درست قضاوت کنی قاضی واقعی هستی"

من قاضی خوبی نیستم...

"خودپسندان به جز وصف خود هرگز چیزی نمی شنوند"

"شازده کوچولو که به عمر خود هرگز از سوالی که می کرد دست بردار نبود باز پرسید ..."

هر چقدر می خواهی حواسش را پرت کنی وقتی که دلت نمی خواهد به سوالش جوابی بدهی، باز هم زول می زند به چشمهایت از نزدیک ترین فاصله و سوالش را تکرار می کند. به آن نگاه عمیق نمی توان دروغ گفت...

"من گلی دارم که هر روز صبح آبش میدهم. سه آتشفشان دارم که هر هفته پاکشان می کنم حتی آتشفشان خاموشم را هم پاک می کنم.آدم چه میداند. اما تو که برای ستاره ها فایده ای نداری"

چه نکته ظریفی را اشاره کردی. تعریف ثروت در دنیای ما آدم بزرگها چقدر با دنیای تو شازده کوچولو فرق می کند. ثروت در دنیای تو یعنی چیزی که تو به آن فایده ای برسانی. گل ثروت بود و حال از دید ما ثروت باید به ما فایده ای برساند آن هم چه فایده ای!! و گاهی نه او چیزی برای ما دارد و نه ما چیزی برای او در عین توهم زندگی می کنیم شازده کوچولو!!

"پس آدم ها کجا هستند؟ آدم در بیابان احساس تنهایی می کند... مار گفت: با آدم ها نیز آدم احساس تنهایی می کند"

چقدر دورم از تو ...

"آدم ها؟... هیچ معلوم نیست کجا می شود گیرشان آورد. باد ایشان را با خود می برد. آدم ها ریشه ندارند و از این جهت بسیار ناراحتند"

" روباه گفت اهلی کردن چیز بسیار فراموش شده ای است، یعنی علاقه ایجاد کردن"

" من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرفی نخواهی زد. زبان سرچشمه سوء تفاهم است"

شازده کوچولوی من دستهای من خیلی بهتر با تو صحبت می کنند تا زبانم. تیزی زبانم را به رویم نیاور به آغوشم بیا دستهایم واقعیت را به تو خواهند گفت

"روباه آهی کشید و گفت : حیف که هیچ چیز بی عیب نیست"

" گندم زارها مرا به یاد هیچ چیز نمی اندازند و این جای تاسف است"

" روباه گفت: هیچ چیز را تا اهلی نکنند نمی توان شناخت"

"آدم ها وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند، اماچون کاسبی نیست که دوست بفروشد آنها بی دوست و آشنا مانده اند"

" شازده کوچولو پرسید: آیین چیست؟ روباه گفت: این همه چیزی است بسیار فراموش شده، چیزی است که باعث می شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعتهای دیگر فرق کند"

کدام آدم بزرگ هست که از روزهای بچه گی اش، خاطره روزهای آخر اسفند و خرید لباس نو و کفش نو را در یاد نداشته باشد؟ کدام آدم بزرگ هست که از به یاد آوردن گرفتن عیدی در روزهای نوروز، لبخند نزده باشد؟

"روباه گفت: بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است"

"آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که تو به پای او صرف کرده ای"

" روباه گفت: آدم ها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی تو هر چه را اهلی کنی، همیشه مسوول آن خواهی بود. تو مسوول گل خود هستی"

"مسوولیت" چه واژه غریبی است این روزها...

 "سوزنبان گفت: آدم هیچ وقت از جایی که هست راضی نیست"

"نگو جایی را نداری بروی

این سه متر و نیم حیاط خانه ات را هم

درست ندیده ای"(عباس صفاری- کبریت خیس)

"سوزنبان گفت: اینها هیچ چیز را تعقیب نمی کنند. اینها در قطار می خوابند و یا خمیازه می کشند. فقط بچه ها هستند که بینی خود را به شیشه می فشارند"

در قطار عمر در مسیر زندگی سرمان را به هر چیزی بند می کنیم تا گذر سخت زمان را نفهمیم و وقتی می رسیم می گوییم چه زود تمام شد و ما چیزی نفهمیدیم و بعد چقدر خوشحالیم که حالیمان نشده چگونه به مقصد رسیدیم. مقصد؟؟!!!

"شازده کوچولو گفت: فقط بچه ها می دانند که به دنبال چه می گردند. آنها وقت خود را صرف یک عروسک پارچه ای می کنند و همان برایشان عزیز خواهد شد و اگر آن را ای ایشان بگیرند گریه خواهند کرد"

کاش  گاهی این اصرار و پافشاری شازده کوچکمان را برای رسیدن به خواسته هایش و فریادهایش را برای از دست دادن آنها، جشن بگیریم که  تا فرداها وقتی می خواهند روحش را به تاراج ببرند مثل ما -همین آدم بزرگهای بی ریشه- ساکت نماند.

" شازده کوچولو گفت: چیزی که بیابان را زیبا می کند چاه آبی است که در گوشه ای از آن پنهان است"

چاه آب بیابان من! کاش باور کنم که هستی

"شازده کوچولو گفت: آدم ها ی سیاره تو پنج هزار گل سرخ در یک باغچه می کارند و گلی را که می خواهند در آن میان پیدا نمی کنند"

شاید خیلی بی ربط باشد اما حسم همین بود:

"این لحظه از آن توست

آن را دریاب

 با آن زندگی کن.

نگذار هم در پگاه فرو پژمرد" (ترجمه احمد شاملو)

"چون شازده کوچولو به خواب می رفت او را در بغل گرفتم و باز براه افتادم. نگران بودم. به نظرم چنین می آمد که حامل گنجینه ای آسیب پذیرم. حتی احساس می کردم که در روی زمین آسیب پذیر تر از بار من هیچ باری نبوده است. در پرتو مهتاب، به آن پیشانی پریده رنگ، به آن چشمان بهم رفته و به آن حلقه های گیسو که با وزش نسیم می لرزیدند نگاه می کردم و با خودم می گفتم: آنچه به ظاهر می بینم قشری بیش نیست. اصل به چشم نمی آید..."

" به یاد حرف روباه افتادم. آدم اگر تن به اهلی شدن داده باشد باید پیه گریه کردن را به تن خود بمالد"

این روزها این بیت شعر را زیاد با خودم زمزمه می کنم :

دردی است غیر مردن

کان را دوا نباشد

پس من چگونه گویم

کاین درد را دوا کن

... شاید در نظر شما نوشتن از شازده کوچولو در یک وبلاگ آموزشی سنخیتی نداشته باشد، اما برای من شازده کوچولو نمونه ای است از هر کودکی که از وجود ما می نوشد و پا به عرصه زندگی زمینی می گذارد، کاش دریابیمشان و پیدا کنیم خودمان را و هدفمان را از آمدن به زمین.

سپاس از وقتی که صرف کردید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

اریا
12 شهریور 91 12:01
فروغ
17 شهریور 91 15:56
وای زینب منم عاشق این کتابم.با اینکه به نظر خیلی ساده میاد ولی لغت به لغتش جای فکر کردن داره...واقعا کاشکی یادمون بیاد هدفمون از زمین اومدن رو!


من هم خیلی این داستان رو دوست دارم عزیزم ضمنا فکر می کنم من و تو خیلی وجه مشترک داریم دوست جون
الهه
17 شهریور 91 18:07
عااااااااااااالی بود دوستم. من عاشق شازده کوچولوئم. به نظرم کتابیه که هر چند وقت یک بار باید از نو خونده بشه. هر بار یه قسمت جدید توجه من رو به خودش جلب می کنه. ممنون از یادآوریت و ممنون از نوشته خوبت

مرسی عزیزم
مامان گیسوجون
18 شهریور 91 1:11
ممنونم ازت دوست گلم عالی بود
مامان آرشیدا کوچولو
19 شهریور 91 1:43
مثـــــــــــــــــــل همیشه عالی بود
مامانی(برای دخترم زهرا)
29 اردیبهشت 93 12:54
مرسی از نوشتنت دوست داشتم بخونمش کتابش رو نداشتم حسش به من نزدیکه انگار از قلب نویسنده بیرون اومده نه از قلمش
زینب
پاسخ
خود کتاب رو پیدا کن و بخون خیلی دوست داشتنی است
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد