این روزهای من ...
این روزها دل مشغولیه جدیدی دارم، چقدر و چگونه و تا کجا باید پیش بروم. دوستی به من گفت که کتاب اول دبستان ایده خوبی نیست چون وقتی که بچه به مدرسه برود خیلی دلسرد می شود و حتی ممکن است سالهای بعد را هم خوب درس نخواند و بعد دوست با تجربه دیگری در زمینه آموزش گفت که زیاده روی نکنم و من مفهوم این زیاده روی را نمی فهمم. در کار آموزش با حسهایم پیش رفته ام و با حسها و خواستهای دیانا خودم را همسو کردم و سعی نکردم فراتر از خواست دیانا بروم. ولی حالا با خود می اندیشم که تا هفت سالگی یا همان سن رفتن به دبستان من می خواهم چه برنامه ای داشته باشم، تا کجا پیش بروم و در چه زمینه هایی آموزش را دنبال کنم( البته معنی این حرف این نیست که بعد از دبستان تربیت و آموزش دخترم را کاملا به مدرسه واگذار کنم) . از وقتی که با روش مونته سوری تا حدودی آشنا شدم و حالا که مباحث کودک متعادل را دنبال می کنم بیش از پیش بازی را جدی می گیرم و تمامی آموزشهایم مثل گذشته و حتی بیشتر از قبل در قالب بازی آنجام می شود. اما نداشتن اطلاعات علمی و کامل در زمینه آموزش بچه ها باعث می شود که هر حرفی و کلامی بر روی روشم تاثیر بگذارد و اینها همه مرا بر آن داشت تا با توجه به دانسته ها و تجربیاتم و با کمک گرفتن از دوستان متخصص در زمینه آموزش یک برنامه کلی برای خودم و دخترم تهیه کنم و یک روش و سبک داشته باشم. و بدانم که بیشتر می خواهم روی چه چیزهایی کار کنم ولی تمامی این حرفها به معنی این نیست که تغییر نکنم چرا که در این دو سال به نظر خودم در اوج پویایی بوده ام. با دخترم رشد کردم و بالیدم و دوباره بزرگ شدم نه آنگونه که دیگران خواستند بلکه آنطور که خودم خواستم و این تجربه نابی است. خوشحالم از سعی و تلاشم برای داشتن گوشهای شنوا و چشمان بینا تا از کنار نشانه ها بی خیال عبور نکنم. اما حالا وقت آن رسیده که چراغی برای راهم روشن کنم . " راهی که در آن قرار گرفته ام و سر بازگشت ندارم"