دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

زنگ تجربه

در راه برگشت از پارک...

1393/3/5 7:45
نویسنده : زینب
3,918 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از دو ساعت بازی در زمین بازی و آب بازی از وسط پارک راهی خانه شدیم. با دخترکم همراه شدم...

به نهر آب کنار فرهنگسرای امام رضا رسیدیدم. جذبه ای دارد این جریان آب برای دخترک ما و حتما برای تمام بچه ها. از خرمن گل های رز سفید (می گویم رز چون ظاهرشان همان است اگر اسمی دیگر دارد نمی دانم...) گلبرگها را جدا می کرد رقص کنان در آب می انداخت...

و بعد به سرعت خودش را به روی اولین پل می رساند و رد شدن گلها را از زیر پل تماشا می کرد

و بعد باز خودش را به پل دوم می رساند و آنجا هم با نگاه نافذش گلها را بدرقه می کرد

و باز دوباره و دوباره... . و من تنها خیره شده بودم به این همه شور و هیجان . همراهی اش می کردم و به تماشای برگ و گل در آب روان به روی پل می رفتم و کنار آب می نشستم.

خوب این آب زلال و زیبا بی نسیب از دست دیانا نمی تواند باشد...

یک ربعی به همین منوال گذشت و بعد دوباره راهی شدیم...

 گربه اسباب بازی اش را به پارک آورده بود و حالا به نظر می رسید آن را گم کرده است. ناراحت که نبود هیچ کلی هیجان داشت. به خیالش گربه اش (اسنویی) مثل فیلیکس خرگوش سوفی که گم شد و بعد به سفر می رفت و از آنجاها برای سوفی نامه می نوشت، شده بود. در خیالاتش نامه هایی برای دیانا نوشته بود و دیانا به کف دستش نگاه میکرد و نامه ها را برای من با جدیت تمام میخواند.

نامه ها از آسمان می رسید و جالبترش این بود که گربه برای دیانا هدیه ای فرستاده بود که کلاغ ها آن را بالای درخت انداخته بودند و دیانا پرید و هدیه را پایین آورد

و آن یک کاج بود...(میوه کاجی که لابلای چمنها پیدا کرده بود)

 

به دنبال کاج های بیشتر به زیر درختان کاج رفت. طبیعت که می رویم با یک پلاستیک سنگ و چوب و کاج و برگ به خانه برمیگردیم

به کنار شهربازی رسیدیدم. جایی که دیانا هر چقدر از آن بشنود و ببیند سیر نمی شود. حیف که بازیی زیادی برای دخترک چهار ساله ما ندارد ولی خوب دیگر...

اول تلاش می کند آن وسیله ای را که تابستان پدر با دوستانش سوار شد از زیر نرده ها ببیند و به من نشان دهد.

به چرخ و فلک می رسد و آن را با لذت نگاه می کند

و بعد ماشین هایی که بچه ها سوار می شوند و والدینشان مثل کالسکه هلش می دهند...

کمی با سایه اش رقصید و خندید و دنبالش دوید...

به دوراهی می رسیم. هر چند که دلش نمی خواهد از آن استخر بزرگ بگذرد اما چون خسته است مسیری را که به مترو نزدیک تر است انتخاب می کند و دوباره راهی می شویم...

و بعد آن استخر هلالی یا به قول دیانا استخر ماهی!! دیگر نمی شود از آب زلال و فواره ها و کف آبی آن گذشت. اول پایی در آب می گذارد

و بعد می زند به آب و زیر فواره ها و ... آبش سرد است نگرانش می شوم اما تمایلی ندارد که بیرون بیاد.

قوطی شیر را می خواهد برای آب بازی... این ظرفهای یکبار مصرف صد بار مصرف شده برای ما وسیله های خوبی هستند برای بازی... هر وقت به پارک می رویم یا طبیعت چند تایی سطل و قوطی و ... همراه داریم برای آب بازی و گل بازی و ...

دیگر سردش شده از آب بیرون می آید . پارک که می آییم انگار یک برنامه یک روزه کوهنوردی می رویم . به یاد ایام قدیم کوله ای می بندیم در حد بنز !!! با چند دست لباس و خوراکی و دمپایی و وسایل ماسه بازی و آب بازی و ...

لباسش را عوض می کنم و دیانا قوطی اش را آب می کند و راه می افتیم. با همان یک لیوان آب هفت درخت را آب می دهد

و بعد کم کم از پارک خارج می شویم. به ایستگاه مترو می رسیم و سوار می شویم. دخترکم خسته تر از آن است که پاهای کوچکش توان ایستادن داشته باشد.

از یک ایستگاه مانده به خانه مان خودش را به دم در می رساند برای فشردن دکمه در...(دکمه را که یادتان هست...ماشین دکمه دار!!! هنوز هم همان جریان ادامه دارد...) در باز می شود و باز دیانا در حال دویدن است به سمت آسانسور و فشردن دکمه آن. ...

داخل کوچه مان می شویم خودش را می رساند به درخت کاجی که نام خودش را بر آن نهاده است. آن را دیانا می داند و درخت کناری را مامان می گوید و درخت بلند سر کوچه را هم بابا خطاب می کند. قدش را با آن اندازه می زند و خوشحال می شود که از آن بلند تر شده است.

کمی پایین تر یک دفعه خم می شود توی باغچه و خوشحال میوه های یک درخت تزئینی را جمع می کند من به نام زیتون تزئینی می شناسمش و او اما برایش اسمی دیگر گذاشته است –غُته!!!

غته هایش را به من نشان می دهد و هر چند قدم یکبار به درون باغچه سرازیر می شود و تعدادی از آنها را جمع می کند و در قوطی می اندازد.

کمی آنطرف یک گربه و جمعی از مورچه ها توجه اش را جلب می کند و بعد هم مثل خرچنگ راه می رود و از من می خواهد مثل او حرکت کنم...

و میرویم و میرویم تا به خانه میرسیم...

خدایا سپاسگزارم

 

 

پسندها (5)

نظرات (12)

مامانی(برای دخترم زهرا)
5 خرداد 93 9:50
سلام عزیزم مثل همیشه جالب بود زهرا هم عادت داره هر جا آب یا خاک دید توش شیرجه بره بخاطر همین مجبورم لباس اضافی ببرم ی بار بخاطر بازیش با ساعت آبشار دار(اسم من درآوردی واسه توصیفش) اینقدر اعصابم خورد شد به صاحب مغازه گفتم برو الکی دعواش کن کلی گریه کرد
زینب
پاسخ
سمیه .مامان درسا
5 خرداد 93 11:11
زینب جون سلام . مثل همیشه جالب بود ولی یه سوال . آبی رو که دیانا رفت اب بازی مخصوص بازی بچه هاست ؟؟؟ یه یه استخر معمولی توی پارک ؟؟ بچه های دیگه هم همین کارو می کردن ؟؟ یا فقط شما اجازه این کارو دادین ؟؟
زینب
پاسخ
اون یه استخر معمولی تو پارکه... بچه دیگه ای ندیدیم...
ارزو
5 خرداد 93 15:13
افرین به این مامان باحوصله.
زینب
پاسخ
مامی یسنا
5 خرداد 93 22:34
ای جونم چقد دلم واسه دیانا تنگ شده بود خیلی وقت بود این همه عکس ازش یه جا ندیده بودم.
زینب
پاسخ
مامان سوده
6 خرداد 93 10:44
زندگیتان همیشه به شادی .
زینب
پاسخ
هفت دانلود
6 خرداد 93 13:44
**متفاوت ترين وبلاگ دانلود ** سلام! ضمن تشكر از وبلاگ زيبايتان، ما شما را به متفاوت ترين و شيك ترين وبلاگ دانلود ، دعوت ميكينم.. از امكاناتي كه اين وب ، براي شما ميده عبارت اند از: -دانلود نرم افزار هاي جديد -دانلود آهنگ -دانلود كتاب دانلود ترانه دانلود فيلم دانلود ورژن جديد نرم افزار ها بروز بودن وب ------ و از همه مهمتر اينه كه شما ميتونين تو اونجا با قيمت 3000 تومان ، وبلاگتون رو به مدت 30 روز تبليغ كنين!!!! بله. ------- كافيست خودتان قضاوت كنيد. با تشكر از وقتي كه براي خواندن اين نظر گذاشتيد! www.7download.lxb.ir ------------
مریم
7 خرداد 93 0:10
چه بی نظیر بود توصیفتونجالب بود خیللللللللی بخصوص تخیلاتش خیلی جالب بود برام و عینیت دادنش به فضای بیرون
زینب
پاسخ
مامان زهرا
7 خرداد 93 16:14
سلام چقدر عکسی که از دیانا گرفتی که سایه ی خودتون هم افتاده قشنگه
زینب
پاسخ
مرسی عزیزم خودم هم اون عکس رو خیلی دوست دارم
شهرزاد مامان آریابد
7 خرداد 93 19:29
یعنی از اونجایی که گربهه گم شده بود تا تقریباً اونجایی که اسم اون زیتونا غته بود و...من اینجوری بودم تخیل انقد قوی ...تا حالا از نزدیک با چنین جریاناتی مواجه نشدم ...خدا قسمت کنه این دیانا رو ببینم میخوام بخورمشخوشمزه اس آخه ,موهاشم رنگ موهای آریابده.
زینب
پاسخ
مامان سپهر و پوریا
8 خرداد 93 15:48
خیلی عالی بود آفرین به دیانای عزیز و مامان صبورش
زینب
پاسخ
هما( مامان سپهر و پوریا)
9 خرداد 93 10:48
سلام. مدتی می خواستم بگم من برای سپهر قصه های کودکانه کلیله و دمنه از مجموعه قصه های خاله ستاره ( http://khalehsetareh.com/ )گرفتم خیلی خوب و آموزنده ست.مرزبان نامه اش رو هم قصد دارم بگیرم.توی این سایت یه نمونه از قصه اش رو گذاشته http://song1360.mihanblog.com/post/659
زینب
پاسخ
از راهنمایی تون متشکرم ... راستش یک سی دی تولد از مجموعه خاله ستاره داریم که خیلی به مذاقم خوش نیامد خصوصا انیمیشنش....
مامان فاطمه
11 تیر 93 10:20
سلام از انگلیسی هم بگید لطفا از آهنگ ها و سی دی ها و دی وی دی هایی که در طول روز پخش میکنید؟ملسی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد