در راه برگشت از پارک...
بعد از دو ساعت بازی در زمین بازی و آب بازی از وسط پارک راهی خانه شدیم. با دخترکم همراه شدم...
به نهر آب کنار فرهنگسرای امام رضا رسیدیدم. جذبه ای دارد این جریان آب برای دخترک ما و حتما برای تمام بچه ها. از خرمن گل های رز سفید (می گویم رز چون ظاهرشان همان است اگر اسمی دیگر دارد نمی دانم...) گلبرگها را جدا می کرد رقص کنان در آب می انداخت...
و بعد به سرعت خودش را به روی اولین پل می رساند و رد شدن گلها را از زیر پل تماشا می کرد
و بعد باز خودش را به پل دوم می رساند و آنجا هم با نگاه نافذش گلها را بدرقه می کرد
و باز دوباره و دوباره... . و من تنها خیره شده بودم به این همه شور و هیجان . همراهی اش می کردم و به تماشای برگ و گل در آب روان به روی پل می رفتم و کنار آب می نشستم.
خوب این آب زلال و زیبا بی نسیب از دست دیانا نمی تواند باشد...
یک ربعی به همین منوال گذشت و بعد دوباره راهی شدیم...
گربه اسباب بازی اش را به پارک آورده بود و حالا به نظر می رسید آن را گم کرده است. ناراحت که نبود هیچ کلی هیجان داشت. به خیالش گربه اش (اسنویی) مثل فیلیکس خرگوش سوفی که گم شد و بعد به سفر می رفت و از آنجاها برای سوفی نامه می نوشت، شده بود. در خیالاتش نامه هایی برای دیانا نوشته بود و دیانا به کف دستش نگاه میکرد و نامه ها را برای من با جدیت تمام میخواند.
نامه ها از آسمان می رسید و جالبترش این بود که گربه برای دیانا هدیه ای فرستاده بود که کلاغ ها آن را بالای درخت انداخته بودند و دیانا پرید و هدیه را پایین آورد
و آن یک کاج بود...(میوه کاجی که لابلای چمنها پیدا کرده بود)
به دنبال کاج های بیشتر به زیر درختان کاج رفت. طبیعت که می رویم با یک پلاستیک سنگ و چوب و کاج و برگ به خانه برمیگردیم
به کنار شهربازی رسیدیدم. جایی که دیانا هر چقدر از آن بشنود و ببیند سیر نمی شود. حیف که بازیی زیادی برای دخترک چهار ساله ما ندارد ولی خوب دیگر...
اول تلاش می کند آن وسیله ای را که تابستان پدر با دوستانش سوار شد از زیر نرده ها ببیند و به من نشان دهد.
به چرخ و فلک می رسد و آن را با لذت نگاه می کند
و بعد ماشین هایی که بچه ها سوار می شوند و والدینشان مثل کالسکه هلش می دهند...
کمی با سایه اش رقصید و خندید و دنبالش دوید...
به دوراهی می رسیم. هر چند که دلش نمی خواهد از آن استخر بزرگ بگذرد اما چون خسته است مسیری را که به مترو نزدیک تر است انتخاب می کند و دوباره راهی می شویم...
و بعد آن استخر هلالی یا به قول دیانا استخر ماهی!! دیگر نمی شود از آب زلال و فواره ها و کف آبی آن گذشت. اول پایی در آب می گذارد
و بعد می زند به آب و زیر فواره ها و ... آبش سرد است نگرانش می شوم اما تمایلی ندارد که بیرون بیاد.
قوطی شیر را می خواهد برای آب بازی... این ظرفهای یکبار مصرف صد بار مصرف شده برای ما وسیله های خوبی هستند برای بازی... هر وقت به پارک می رویم یا طبیعت چند تایی سطل و قوطی و ... همراه داریم برای آب بازی و گل بازی و ...
دیگر سردش شده از آب بیرون می آید . پارک که می آییم انگار یک برنامه یک روزه کوهنوردی می رویم . به یاد ایام قدیم کوله ای می بندیم در حد بنز !!! با چند دست لباس و خوراکی و دمپایی و وسایل ماسه بازی و آب بازی و ...
لباسش را عوض می کنم و دیانا قوطی اش را آب می کند و راه می افتیم. با همان یک لیوان آب هفت درخت را آب می دهد
و بعد کم کم از پارک خارج می شویم. به ایستگاه مترو می رسیم و سوار می شویم. دخترکم خسته تر از آن است که پاهای کوچکش توان ایستادن داشته باشد.
از یک ایستگاه مانده به خانه مان خودش را به دم در می رساند برای فشردن دکمه در...(دکمه را که یادتان هست...ماشین دکمه دار!!! هنوز هم همان جریان ادامه دارد...) در باز می شود و باز دیانا در حال دویدن است به سمت آسانسور و فشردن دکمه آن. ...
داخل کوچه مان می شویم خودش را می رساند به درخت کاجی که نام خودش را بر آن نهاده است. آن را دیانا می داند و درخت کناری را مامان می گوید و درخت بلند سر کوچه را هم بابا خطاب می کند. قدش را با آن اندازه می زند و خوشحال می شود که از آن بلند تر شده است.
کمی پایین تر یک دفعه خم می شود توی باغچه و خوشحال میوه های یک درخت تزئینی را جمع می کند من به نام زیتون تزئینی می شناسمش و او اما برایش اسمی دیگر گذاشته است –غُته!!!
غته هایش را به من نشان می دهد و هر چند قدم یکبار به درون باغچه سرازیر می شود و تعدادی از آنها را جمع می کند و در قوطی می اندازد.
کمی آنطرف یک گربه و جمعی از مورچه ها توجه اش را جلب می کند و بعد هم مثل خرچنگ راه می رود و از من می خواهد مثل او حرکت کنم...
و میرویم و میرویم تا به خانه میرسیم...
خدایا سپاسگزارم