دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

زنگ تجربه

سال جدید ...

1392/1/26 15:05
نویسنده : زینب
3,078 بازدید
اشتراک گذاری

احساس می کنم دارم در جا می زنم. خیلی وقت است که حرفی برای گفتن ندارم و حتی کاری نیست که دلم بخواهد انجام بدهم ...

برای سال جدید هم برنامه خاصی ندارم. تنها تصمیم مهمی که گرفته ام این است که هر شب برای دخترم کتابهای حافظ و گلستان و بوستان و ... را بخوانم. با لذت گوش می دهد و خنده از لبانش محو نمی شود.

دخترم بیشتر روز را به بازی کردن و نقاشی کشیدن و کاغذ قیچی کردن مشغول است و من هم گاهی همراهش می شوم.

در این روزهای زیبای بهاری ترجیح می دهم دخترکم را بیشتر بیرون ببرم و تا جایی که می توانیم اکسیژن ذخیره کنیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مامان رادمان
26 فروردین 92 15:32
دوست عزیز سلام.من یکی از خواننده های پر وپا قرص وبلاگ شما هستم.راجع به خوندن بوستان وگلستان و...این کتاب ها رو از روی،نسخه اصلی میخونید یا کتاب های هست که برای کودکان تهیه شده باشه .اخه بعضی اشعار خیلی سخته من خودم درکشون نمیکنم چه برسه به بچه.


عزیزم از لطفت ممنون... از روی نسخه اصلی می خونم
لیلا جواهری
26 فروردین 92 16:18
سلام از دیدن وبلاگتون لذت بردم. با اجازتون لینکتون میکنم


متشکرم ... موفق باشی عزیزم
arnika
27 فروردین 92 16:33
intori nagid dg
ma ba shogh miaim inja ro check mikonim
.
.

omidvaram hamishe shad o movafagh bashid


مرسی عزیزم ... راست میگی فکر می کنم نباید هر حالی که دارم اینجا بذارم... باید برای خودم نگه دارم ... ولی فقط می خواستم بگم همه چی همه وقت بر وفق مراد نیست و گاهی باید خیلی بیشتر تلاش کرد... بهم امیدواری دادی و یادآوری کردی چیزهای خوبی رو ... بازم مرسی
مريم
28 فروردین 92 15:55
با ديد مثبت به اين قضيه بي حالي نگاه كنيد مربوط به حال و هواي بهار است كه رخوت را در انسان به وجود مي آورد راستش من هم در همه زمينه ها همينطورم همه اش منتظر روزي ديگرم انشاالله زودتر برطرف شود


متشکرم عزیزم از این همه دید مثبت حتما همینطوره من هم امیدوارم
مامان نیایش
28 فروردین 92 17:31
سلام زینب جان.من هم وقتی نیایش هنوز مهد نمی رفت همین احساس خستگی و بی حوصلگی رو داشتم .من فکر می کنم اگر بچه ها از سه سالگی مهد برن هم برای خودشون خیلی عالی هم مادر می تونه یکم تنها باشه وتجدید قوا کنه .تمام وقت با بچه بودن هم بچه رو خیلی وابسته می کنه هم مادر رو خیلی خیلی خسته می کنه. من که تا حالا از ایده هات خیلی لذت بردم دوست عزیز امیدوارم سال خوب وپر برکتی داشته باشی...


مرسی عزیزم از راهنماییتون
arnika
29 فروردین 92 13:02
سلام
نه نه منظورم این نبود که نیایی اینجا بنویسی
منظورم این بود که بدونی خیلی ها هستن که از شما انرژی می گیرن و فکر کردم اگه بدونی شاید بتونه بهت انرژی و انگیزه بده.
اتفاقا به نظر من باید همه احساساتمون رو توی بلاگمون بنویسیم. تا هر وقت اینجا رو مرور می کنیم احساس واقعی مون رو در اون لحظه یادمون بیاد. یادمون بیاد که لحظات شاد توی زندگیمون زیاد بوده و یادمون بیاد که یه زمانی یه سری احساسات ناخوشایند هم داشتیم که با عشق به بچمون خیلی وقتا تونستیم بهشون غلبه کنیم.
اتفاقا من از بلاگهایی که فقط از گل و بلبل حرف می زنن خیلی استقبال نمی کنم. چون یه جور احساس سرخوردگی به آدم می ده انگار که فقط تویی که مشکل داری.
مثلا اوایل که آرنیکا بدنیا اومده بود یه زمانایی احساس خستگی می کردم بعد بعضی وبلاگها رو می خوندم می دیدم اونا با اینکه بچه هاشون سر موقع نمی خوابن یا شبا بارها و بارها بیدار می شن اما باز دارن از گل و بلبل می گن. اوایل احساس عذاب وجدان می کردم اما خیلی زود فهمیدم که خیلی از اینها اگر چه واقعی هستن اما همه واقعیت نیستن.



مرسی دوست گلم ..چه جمله زیبایی ... واقعی هستند اما همه واقعیت نیستند... از این همه همدردی و همراهی سپاسگذارم عزیزم
arnika
29 فروردین 92 13:05
بهر حال خواستم بگم این احساسات خیلی طبیعیه به خیلی چیزا بستگی داره اما طبق تجربه وقتی یه ساعتایی رو با شادی با آرنیکا می گذرونم یه عالمه انرژی می گیرم. از اینکه می فهمم هنوزم مفید هستم و اینکه یکی هست که دوستم داره و دوستش دارم. فارغ از همه چیز تو دنیا
پریسا
29 فروردین 92 22:58
زینب جون سلام .اوضاع همیشه بر وفق مراد نیست ولی می گذره و باز یقین دارم که انرژیت را بدست میاری...اما در مورد دختر گلت ،راستش تجربه خودم را برات می گم:با سروین خیلی زود همه چیز را شروع کردم ،کتابهای بزرگتر از سنش و...حالا که هنوز 6 سالش نشده مدتهاست در مقابل انجام خیلی از اون کارها مخالفت می کنه :من از اون کتاب خوشم نمیاد چون نمی فهمم و...


مرسی دوست گلم از راهنمایی های خوبت... قصدی ندارم که دیانا اون مطالب و شعرهای سنگین حافظ و سعدی رو بفهمه انگار برای خودم می خونم و فقط می خوام تو فضاش باشه ... بازم ممنون
مسیحا
30 فروردین 92 10:25
بهترین کار را میکنید ... خداوند نگهدارتان


مرسی عزیزم...
مامان آمیتیس
31 فروردین 92 8:03
سلام زينب جون لطف كنيد از اين وب http://matalebemamaneami.niniweblog.com/ ديدن كنيد نظر يادتون نره
راستي عزيزم چطور بچه ها سنجش هوش ميشن كجا بايد رفت و چه برنامه ريزي كرد راستش من از امشب تصميم گرفتن براي آميتيس هم قرآن و هم حافظ بخونم ممنون از راهنمايي هاي قشنگت دختر گلت را ببوس

سلام عزیزم راستش من نمی دونم کجا باید بچه ها رو سنجش هوش کرد فکر کنم شرکتهای متعددی باشه برای اینکار... خواهش می کنم لطف داری عزیزم
فروغ
3 اردیبهشت 92 21:26
زینب من با همین قضیه مشکل دارم...چجوری براشون بخونیم که جذاب باشه؟ من تا حالا برای اتوسا نخوندم ولی پدرم دایما میگه براش بخون ولی اصلا نمیدونم چجوری شروع کنم...مثل همیشه کمک لطفا


نظرم اینه که برای خودت بخون ولی با صدای بلند ... هر دفعه یکی دوتا بیشتر نخون و حتی یک کتاب هم جلوی اون بذار تا او هم با احساسش برات شعر بخونه عزیزم
رومینا
5 اردیبهشت 92 13:00
من به مادری مثل شما افتخار میکنم منم تا جایی که بدونم برای پسرم رادوین وقت میزارم ولی نه به اندازه شما
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد