درسهایی برای تمام زندگی
گروه همبازی نه تنها برای بچه ها بسیار خوب و مفید است که برای ما والدین هم خیلی خوب و آموزنده است. این روزها ذهنم بسیار مشغول است. زیاد فکر می کنم و انگار تازه چشمانم را باز کردم و دارم نگاه میکنم و می بینم آن چیزهایی را که شاید دلم نمی خواست ببینم. این روزها زیاد به این فکر می کنم که آیا من دخترم را برای زندگی در همین جامعه آموزش می دهم؟
دارم زور می زنم و می خواهم رفتارهایی را به دیانا بیاموزم که خودم هیچ وقت نیاموختم و یاد ندارم... حس آدم بی سوادی را دارم که می خواهد به فرزندش سواد خواندن و نوشتن بیاموزد.
بهتر است بگذارم دخترم بیشتر تجربه کند و هم شیرینیهای زندگی را و هم تلخی هایش را. وقتی قرار است چیزی تلخ باشد نمی توان آن را با رنگ و لعاب زیبا دادن شیرین کرد.
کودکم باید بداند که گاهی ممکن است کتک بخورد و ناسزا بشنود و هستند بسیار کسانی که او را دوست ندارند. لحظه هایی هست که به او خوش نمی گذرد و در زندگی خیلی چیزها که دوست دارد ممکن است از دست بدهد.
اینها در عین تلخی تجربه های عظیمی است که او باید روی شانه های کوچکش حس کند.
و اما کار من چیست؟ به نظرم نباید او را از واقعیت دور کنم. بگذارم جاری باشد در مسیر زندگیش. مانع نباشم. بگذارم این را دریابد که برای زندگی و زیستن در میان آدمها همه حسهایش را لازم دارد، خشم ، مهربانی، عشق، کینه و ... . تنها می توانم عشقم را بی کم و کاست نثارش کنم و به قول دوستی که می گفت کار زیادی نمی خواهد برای فرزندت انجام دهی همین که دوستش داشته باشی کافی است.