دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

زنگ تجربه

دیانایی متفاوت

1393/3/12 16:21
نویسنده : زینب
1,859 بازدید
اشتراک گذاری

انگار وارد دوره جدیدی شده ایم نمی دانم دانسته های من درباره دخترکم و رفتار با کودک چهار ساله و نیمه ته کشیده است یا این دیانا است که خیلی فضایی شده و من زبان ور فتارش را درک نمی کنم.

تقریبا برای همه چیزهای ریز و درشت گریه می کند و جیغ می کشد و به من می گوید "دیگه دوستت ندارم تو مامان بدی هستی" و به اتاقش می رود و در را محکم بهم می زند. و بعد با چشمان اشک آلود و هق هق گریه بیرون می آید و دوباره دوباره خواسته هایش را می گوید.

شب ها قبل از خواب حکایتی داریم به بلندی شب یلدا. قصه مسواک زدن و توالت رفتن و ... که همیشه و در هر حالتی دیانا خوابش می آید و حوصله ندارد و ... حال می بینی تا همان دقیقه نود که خواب چشمانش را می رباید، دارد بازی می کند و حرف می زند.

همه غذاها و میوه ها و ... به دهانش تلخ مزه می آیند و به این شکل از خوردنشان اجتناب می کند. یا برای یک غذای خاص که نپخته ایم و یا مواد لاز م برای پختش مهیا نیست داد و فریادها می کند. با اشتیاق به کمکمان می آید تا کیک بپزیم و وقتی کیک پخته می شود با بی میلی گازی می زند و باقی اش را کنار می گذارد که من این کیک را دوست ندارم فقط شکلاتی می خورم....

 

حالا فکر نکنید که ما هم هر چه میخواهد به حرفش می کنیم. ولی این روزها خیلی می مانیم که چه باید بکنم و چه رفتاری بهتر است. هر چند که زیاد سکوت می کنم اما گاهی عصبانی ام!!!!!!!!!!

امروز وقتی  که به خانه برمیگشتیم دیانا گرسنه بود. بخشی از خوراکی اش را به دوستش داده بود ( به میل خودش) و گرسنه مانده بود و همان وسط راه از من ناهار می خواست. ... خدا بهتر می داند که چطور در پله ها داد و فریاد و گریه راه انداخته بود. احتمالا همسایه ها فکر کرده اند که ما کودکمان را حسابی کتک زده ایم که اینگونه ضجه می زند...

خلاصه به خانه رسیدیدم و من بدون هیچ حرفی فقط دستش را گرفتم و به دستشویی بردم و دستانش را شستم و لباسش را عوض کردم  و ظرف آب و غذا را جلویش گذاشتم. دو قاشق خورد و رفت سراغ بازی که همسرم اجازه اش نداد و وادارش کرد تا تمام ناهارش را بخورد.

بعد هم رفت روی تخت دراز کشید. ساعتی که گذشت و آرام تر شده بود به سراغش رفتم و کنارش دراز کشیدم و همدیگر را بغل کردیم و بعد از کلی ناز و بوس از او پرسیدم: "دیانا تو خیابون خیلی گرسنه بودی که اینقدر گریه کردی؟"

گفت: " آره مامان"

گفتم:" فکر می کنی من می تونستم اونجا بهت ناهار بدم؟"

گفت: "نه نمی تونستی ولی من خیلی گرسنه بودم"

بعد کلی با او ابراز همدردی کردم و گفتم که خوب تو دوست داشتی از خوراکی ات به دوستت هم بدهی و این کار خوبی بود ولی بعد خودت گرسنه ماندی...

از او پرسیدم که به نظرش چکار می توانیم بکنیم تا این اتفاق ها نیافتد....؟

گفت: "بذار یک کم فکر کنم مامان...آها ...فهمیدم من خودم قبل از اینکه بیرون بریم هر چی دلم می خواد برای خودم خوارکی بردارم و تو کیفم بذارم تا هر جا گرسنه شدم بخورم..."

دیدم فکر خوبی است ...هنوز دغدغه خوراکی و آب برداشتن برای دخترکم را دارم. کار زیادی نمی کنم به نظرم هنوز سنش کم است و خودش به تنهایی نمی تواند همه این کارها را انجام بدهد ولی اگر خودش را دخیل کنم شاید بهتر بداند چه چیزهایی گرسنگی اش را رفع می کند ...البته باید مواد غذایی سالم و مناسب برای انتخاب کردن داشته باشد مثل میوه ها و کیک های دست ساز مامان و حتی نان و پنیر و ...

بعد راجع به  برنامه های قبل از خواب پرسیدم که چه کنیم تا آنها را حتما انجام دهد و بهانه نیاورد.

گفت: "شب ها اگه بیرون هستیم زودتر به خونه برگردیم..."

گفتم:" خوب فکر خوبی است  ولی ما بیشتر شب ها خانه هستیم"

گفت:" از این به بعد خودم بگم کی وقت خوابمه و اون موقع مسواک بزنم و جیش کنم..."

گفتم: "خوب این هم خیلی خوب است ولی شاید تو خیلی دیرتر از وقتی که من میگویم بخوابی...آن وقت چه کنیم؟"

جوابی نداشت ...فقط خندید...

دخترکم هنوز درک کاملی از زمان و گذر آن ندارد...

و ما هنوز داریم راجع به این مسایل فکر می کنیم . شاید بهتر باشد کتابهای خوانده ام را دوباره مرور کنم و این قصه ادامه دارد...

پسندها (4)

نظرات (9)

مریم(مامان کیان)
12 خرداد 93 16:48
منم وقتی کیان 4 سال اش توم شده بود به نظرم خیلی رفتاراش تغییر کرده بود ........ انگار میخوان یه جوری همه اش حرف خودشون به کرسی بشینه و شرایط و درک نمی کنن ........ حالا هر بچه ای یه جور رفتار میکنه کیان هم یه دفعه ولع اسباب بازی گرفته بود...... امیدوارم مثل همیشه این مرحله رو هم با موفقیت بگذرونین
زینب
پاسخ
متشکرم دوستم...
مامانی
12 خرداد 93 19:13
این قصه که همه جا ادامه داره ! ولی فکر میکنم بزرگتر که بشه بهتر میشه نیایش که برای دستشویی و مسواک و خوابیدن اذیت نمیکنه فقط توی همه لحظه ها میخواد من کنارش باشم یا بیشتره اوقات خودم براش انجام بدم ...ولی خوشبختانه هیچ وقت تا به حال اون جوری که میگی جیغ و داد راه ننداخته میگم اون موقع که اونجوری گریه میکرد شاید اتفاقا دلش میخواسته یه چیزی بهش بگی یا حتی ناراحت و عصبانی بشی تا سکوت کنی آره؟!میدونه که چرا وقتی اونجوری گریه میکنه نمیخوای براش هر چیزی بگیری تا بخوره یعنی دلیلش رو هم که برا ش توضیح بدی قبول نمیکنه ؟ گاهی وقتا با اینکه کلی کتاب خوندیم و اطلاعات داریم بازم کم میآریم در برابر حرف و رفتار بچه ها !!!! میدونی با اینکه من اصلا از مهد رفتن نیایش راضی نبودم و نیستم راجع به اون مسائل آموزشی غلط و خیلی از مواردی که خب برای این سن مناسب نیست اما ارتباطش با همسن و سالاش واقعا تاثیر مثبتی روی شادیش داشت و همین که شاد تر شد بهانه گیری هاش کمتر شد طوری که وقتی دو روز تو خنه بود و مهد نرفته بود دیگه آخرا ی روز با هم کنتاکت داشتیم ولی روزی که مهد رفته بود خوش تر بود الانم ماتم گرفته که از فردا مهدش تموم میشه چه کا رکنه همش میپرسه دوباره کی میرم مهد کی میرم کلاس بالاتر اصلا دلم نمیخواست دیگه بره فکرکنم الان بتونی یه مهد خیلی خوب تو مشهد رو براش پیدا کنی تا اون محیط رو هم تجربه کنه البته که خودت بهتر میدونی هر بچه ای متفاوته ایشالا که اوضاع بهتر بشه تو خیلی مامان صبور و مهربون و فهمیده ای هستی من که همیشه از نظراتت استفاده میکنم
زینب
پاسخ
مرسی زهره عزیزم از این همه ابراز همدردی ات ...خوب میدانم که اینها بیشترش برمیگردد به سن و سال بچه هایمان...باز هم سپاس
زهره
13 خرداد 93 1:12
سلام،دوست عزیز دو شبی میشه که مطالب ارزنده وبتون رو مرور کردم و با ایده هایم سازگار بود، من هم پسری ۴سال و ۷ماهه دارم و مانند شما در تکاپو و تلاش برای او هستم ، به شما تبریک می گم و باید گفت مادری نمونه هستید ، در حال تهیه وبلاگی هستم تا مطالب و تحقیقات جمع اوری کرده ام را در خصوص تفکر منطقی و تحلیلی در اختیار ادران قرار دهم ،خوشحالم شما را یافتم،موفق و پیروز.
زینب
پاسخ
بیصبرانه منتظر تولد وبلاگتان هستم ... موضوع جالبی را انتخاب کرده اید
مامان سينا
13 خرداد 93 11:01
سلام عزيزم ماهم جديدا دچار اين بهانه هاي هزار رنگ شده ايم.گاهي فكر مي كنم پسري كه همه زيروبمش را ميدانستم رفته يكي ديگر آمده!! گل نازت را ببوس. سينا بسيار دوستش دارد و عجيب كنارش آرامش پيدا مي كند
زینب
پاسخ
آن چشمان سیاه سینا عجیب زنده هستند....دوستش داریم ما هم ...دیانا آن شب خوشحال بود ...شاد باشید عزیزان
مامانی
13 خرداد 93 11:15
سلام انشاا برای این قضیه هم مثل همیشه ی راه حل عالی پیدا کنید و موفق باشین
زینب
پاسخ
مرسی عزیزم... همیشه راه حل هایی هست ... حتما می توانیم اگر بخواهیم
مامانی(برای دخترم زهرا)
14 خرداد 93 23:44
سلام خوبین؟خبری ازتون نیست هر روز میام سر میزنم دیانا(الهه ماه معنی اسمش که تازه فهمیدم)قهرمان قصه های زهراست انشاا همیشه سالم و سلامت باشین
زینب
پاسخ
هستیم عزیزم در پوسته خودمان
شهرزاد
16 خرداد 93 16:16
آریابد هنوز به این سن نرسیده و من تجربه ای در این زمینه ندارم .اما میدونم که از پسش بر میای و با ازمون و خطا بهترین راه حل رو مثه همیشه پیدا میکنی .موفق باشی
زینب
پاسخ
سپاس دوستم
مریم
17 خرداد 93 7:47
چه جالب! فکر کنم هنوز خیلی مونده تا من به این مرحله برسم. فعلا که اوضاع خوبه. یه سوال داشتم. آوا قبلا خودش بازی می کرد توی اتاقش اما اخیرا نه!!!!! اصرار داره با هم بریم اتاقش و بازی کنیم. نمیدونم چرا؟؟؟؟؟
زینب
پاسخ
بله مریم جان هنوز باید خیلی باهاش بازی کنی... دیانا هم یک مدتی بود که خودش بیشتر با خودش بازی می کرد اما حالا خیلی دوست داره که باهاش بازی کنیم... من برای تایم بازی تعیین کردم و هر روز یکی دوساعتی با هم بازی می کنیم....بقیه اش رو هم به شکلی درگیرم ولی خوب کارهای خودم رو هم می کنم...موفق باشی
مامان خورشید
5 تیر 93 19:25
سلام دوستم من با مسواک زدن مشکل دارم و نمی خواستم دخترم هم مثل من باشد و خواب آلودگی را بهانه ای برای مسواک نزدن کند. یک روز یکی از دندان های پرکرده ام را نشانش دادم و گفتم من هم بچه بودم مسواک نمی زدم و شیر هم کم می خوردم، دندونم سیاه شده. و این قضیه تنبلی برای همیشه تمام شد. اگر شبی هم دیر به خانه بیاییم و خواب آلود باشد، یک لیوان مخصوص دارد که در رختخواب مسواک می زند و آب دهان را در آن لیوان می ریزد.
زینب
پاسخ
متشکرم که تجربه تون رو نوشتید...
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد