دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

زنگ تجربه

تمرین مادر

دیروز تصمیم گرفتم به دیانا تا جایی که امکان دارد امر و نهی نکنم. از خواب بیدارش نکردم و گذاشتم هر وقت می خواهد بیدار شود (گاهی که صبح ها دیر بیدار می شود و من ترجیح می دهم که برنامه خواب منظم تری داشته باشد و یا برنامه ای داریم و ... بیدارش می کنم با موسیقی و بوسه و ناز). بیدار که شد مستقیما سر میز صبحانه نشست بدون اینکه من یادآوری کنم که دست و صورتت را بشوی. انگار این کار مورد علاقه دیانا نیست و هر روز به تاکید من می شوید؟ صبحانه هم کم خورد و باز من اصرار نکردم که بیشتر بخورد و ... .   دیروز تصمیم گرفتم به دیانا تا جایی که امکان دارد امر و نهی نکنم. از خواب بیدارش نکردم و گذاشتم هر وقت می خواهد بیدار شود (گاهی که صبح ها دیر بیدار...
15 بهمن 1392

تمرین دیدن

یک سال و نیم پیش در اوج دغدغه هایی که برای آموزش دیانا داشتم و انواع روشها و مکتبها را مطالعه می کردم و دائم در حال جستجو بودند. دوست فرهیخته ای که خدا حضورش را در زندگی ما پایدار کند، به من توصیه کرد که آرام باشم. با کودکم بیرون بروم به پارک، به طبیعت، به روستا و ... و فقط او را تماشا کنم. هر جا ایستاد بایستم، عجله نداشته باشم. و فقط با او همراه باشم و نخواهم چیزی یادش بدهم او خودش میداند چگونه بیاموزد. و بعد هم مطالب دوست عزیزم الهه - که همیشه از او ایده های خوب می گیرم- روز سه شنبه ما را اینچنین ساخت. نزدیک اذان ظهر از خانه بیرون آمدیم تا به پارک محله مان برویم. تمرین دیدن داشتم. اینکه فقط باشم کنار دخترم و با او همراه شوم...
8 بهمن 1392

درس های مادر

قرار بود برایمان مهمان بیاید. پسر بچه ای داشتند همسن دیانا. دفعه قبل که به خانه مان آمدند ما تا شش ماه دنبال قطعات آهن رباها و لگو ها می گشتیم از بس که این بچه بازیگوش است. هر چیز را به جایی انداخته بود. پس به این نتیجه رسیدم که این بار بعضی از اسباب بازیهای دیانا را از دسترس دور کنم تا کمتر دچار مشکل شویم. راستش تعداد مهمان زیاد بود و من نمی توانستم برای بودن با بچه ها و بازی با آنها وقت بگذارم. کمی از وسایل را جمع کردم و بعد چشمم به مواد غذایی دیانا افتاد!!! چیزهایی که دخترکم از آشپزخانه و طبیعت و ... به اتاقش آورده و از آنها برای درست کردن غذاهایش استفاده می کند انواع حبوبات و ماکارونی و برنج و سنگ و کاج و صدف و تیله و گوی آلومینیومی و ....
30 دی 1392

از تخیل تا واقعیت...

فکر می کنم دیانا یک سال و نیم کمی بیشتر یا کمتر داشت. یک روز که برادرم در خانه ما بود و من مشغول کارهای روزانه در آشپزخانه بودم، صدای دیانا و برادرم را می شنیدم که داشتند بر روی کاغذهایی که روی دیوار برای همین منظور نصب کرده بودیم، نقاشی می کشیدند. "دایی دمش رو بلند کشیدی" ، "دایی گوش هم براش بکش"، " دیانا حالا تو رنگش کن" ...اینها بخشی از جمله هایی بود که بین دیانا و دایی اش رد و بدل می شد. کنجکاو شدم که چه می کشند. وقتی که پیش آنها رفتم با تعجب دیدم که نه مدادی هست و نه ماژیکی. آن دو با انگشتهایشان که در رنگهای خیالی می زدند داشتند نقاشی می کشیدند. آنقدر دخترک ما با دقت به این نقاشی خیالی نگاه می کرد که ...
12 آذر 1392

بازی حافظه

اسم بازی را نمی دانم. این بازی را وقتی دبستان بودم با خواهرم انجام میدادم. یک سری کارت درست کرده بودیم و روی آنها یکسری اسامی را می نوشتیم و از هر کارت دو عدد داشتیم و بعد کارتها را برعکس روی زمین میگذاشتیم و اسامی شبیه هم را پیدا می کردیم و در پایان هر کس تعداد کارت بیشتر داشت برنده بود.       کارتها باید کاملا شبیه هم باشند تا فرد از روی نشانه ها کارت مورد نظر پیدا نکند بلکه به حافظه اش رجوع کند. این بار هم مثل همیشه وسایل بازی را خودمان ساختیم. از این برگ دو سری پرینت گرفتیم. دیانا اشکالش را رنگ زد و بعد ورقه ها را روی مقواهای هم اندازه شان چسباندیم. بازی را با 6 یا 8 کارت شروع می ...
16 آبان 1392

مشاهده کودکم

خیلی پیش می آید که دیانا را در هنگام بازی، کار، و حرف زدن و خواب نگاه می کنم. وقتی دیانا را نگاه می کنم انگار خودم را هم خیلی بهتر می بینم. اینبار وقتی پست الهه عزیز را خواندم با خودم گفتم یک تمرین!!! و امروز را قرار گذاشتم با خودم که دخترکم را مشاهده کنم. 1- صبح چهارشنبه بود و من کلاسی داشتم و باید همه کارها را زود انجام میدادم و دیانا را به مادربزرگش می رساندم. با بوسه و ناز از خواب بیدارش کردم. چشمانش را باز کرد انگار که خواب بدی دیده بود کمی هق هق کرد و بعد هم پارچه معروفش را جستجو کرد تا پیدایش کرد به من گفت که میخواهد کمی تنها باشد. من هم به سرعت از اتاق بیرون آمدم. دوباره صدایم زد و سراغ پدرش را گرفت که خانه نبود. به او گ...
8 آبان 1392

در محدوده چهارسالگی

امان از این بچه ها ... تا خودت را قدری با شرایطشان وفق می دهی و ادعایی داری که آره من دخترم را در درک می کنم و میدانم با او چگونه سخن بگویم، ناگهان همه چیز تغییر می کند. دخترکی که تا دیروز لباس هایش را می پوشید و غذایش را خودش می خورد و حتی همه کارهای مربوط به توالت رفتنش را خودش انجام میداد، حالا حتی حاضر نیست لامپ توالت را روشن کند یا لقمه ای غذا خودش نوش جان کند و یا لباسش را بپوشد.  این روزها این جمله ها را زیاد می شنویم: " تو کمکم کن" – "می خوام تو کمکم کنی" – " من بلد نیستم خودم رو بشویم" "مامان بیا اینجا کنارم میترسم" از آنجایی که دوستان خوبی داریم -(خدا را هزار بار سپاس)- کتاب چهارساله های انتشارات صابرین را ...
4 آبان 1392

اولین تجربه کوهپیمایی دیانا

یک تجربه پر فشار اما بسیار پر بار برای دیانا و مامان و بابا. سه روز کوله کشی در ارتفاعات جنگلی الستان و البته برای مامان و بابا کول کشی و کول کردن دیانا. پیدا کردن دوستان جدید و بازی کردن در آغوش طبیعت و خوابیدن در چادر و کیسه خواب و کنار آتش نشستن و گوش سپردن به نوای خوش دف و ویولون و خواندن با گروه  و دیدن مناطق بکر طبیعت ایران... چیزهایی است که فقط و فقط باید سختی راه را به جان خرید و خطر کرد.
28 مهر 1392

اولین کتابخانه

بالاخره در مشهد یک کتابخانه خصوصی پیدا کردیم برای صفر تا دوازده ساله ها. در هفتمین روز پاییز، ما – من و دوستان همیشه همراهم- هم دست بچه هایمان را گرفتیم و به آنجا رفتیم. فضای آرام و دوست داشتنیی داشت. بچه ها که با پله ها و دو تا سرسره آنجا بسیار خوش گذراندند. دیانا برای اولین بار عضو کتابخانه شد و کارت عضویت گرفت و به انتخاب خودش سه کتاب به امانت گرفت. مبارکت باشد. سبز باشی و برقرار عزیزم. ...
28 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد