دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 28 روز سن داره

زنگ تجربه

معرفی کتاب- کودک خوش بین(5)

1391/5/8 8:22
نویسنده : زینب
2,487 بازدید
اشتراک گذاری

تنبیه معمولا از آن رو موثر واقع نمی شود که نشانه های سلامتی و ایمنی، برای کودک نامشخصند. هر گاه به تنبیه فرزند خود می پردازید، باید مطمئن باشید که علامت های خطر- و در نتیجه نشانه های ایمنی و سلامت- کاملا برای فرزندتان روشن هستند. برای او به وضوح مشخص کنید که کدام عمل او را مورد تنبیه قرار داده اید. خود کودک یا شخصیت او را مورد شماتت قرار ندهید بلکه تنها به همان عمل خاص اشاره کنید. خود کودک، بد نیست بلکه آن عمل خاص، بد است. (ص-319)

بسیار مهم است که نشانه های ایمنی و سلامت را به روشنی برای فرزندتان مشخص کنید. هر روز رویدادهای ناراحت کننده ای پیش می آیند. هر گاه میدانید که رویدادی که برای کودک ناخوشایند است، روی خواهد داد- مثلا صبح روز بعد مادرش بیرون خواهد رفت یا آنکه دندان پوسیده کودک باید پر شود- باید از پیش آماده باش لازم را به فرزندتان بدهید. نه اینکه خودتان با هوشیاری انتظار وقوع آن را بکشید و بگذارید تا کودکتان از مواجه شدن با آن غافلگیر شود. در صورتی که لازم است به فرزند سه ساله تان آمپولی بزنند، پیش از آنکه به مطب پزشک بروید در صحبتی کوتاه به او بگویید که آنجا به او آمپول میزنند که یکی دو دقیقه موجب درد می شود.... هر گاه فرزندتان به روشنی آگاهی داشته باشد که چه هنگام پیشامد ناخوشایندی روی می دهد، خواهد آموخت که در نبود چنین آگاهی و اخطاری او در امن و امان است و اینکه در آن هنگام احتمال وقوع رویداد ناگوار کمتر است. او خواهد آموخت که دکتر رفتن همیشه با ایمنی همراه است و همچنین خواهد آموخت که به شما اعتماد کند

 . برای والدین ارائه نشانه های  خطر کار ساده ای نیست زیرا احتمال دارد کودک بترسد و در پاسخ به کج خویی بپردازد. بسیاری از والدین برای اجتناب از این غوغای کوتاه مدت  از دادن هشدارهای مربوط به خطر اجتناب می کنند. اما مضرات انجام ندادن این کار در دراز مدت بیشتر است. (ص-320)

دقایقی که درست پیش از به خواب رفتن فرزندتان با او سپری می کنید، از سایر اوقات روز بسیار با ارزش ترند. ما در خانه خود از این دقایق برای مرور اتفاق های خوب و بدی که طی روز پیش آمده اند، استفاده می کنیم . ما سعی می کنیم با استفاده از این بازی، نسبت افکار خوب به افکار بد را 2 به 1 تبدیل کنیم تا آنکه این شیوه در تمام عمر ملکه وجود بچه ها شود. (ص-322)

میتوانید در حالیکه که چراغ ها را خاموش کرده اید کنار تخت کودکتان بنشینید و دستش را بگیرید و آرام با او حرف بزنید. از او بپرسید که امروز از چه کارهایی خوشش آمده. اگر کودکتان در حدود سه سال است باید کمی کمکش کنید تا کارهای آن روزش را به یاد بیاورد. و بعد از او بخواهید که به یاد بیاورد که از چه کارها و اتفاقهایی ناراحت شده است.

 کمی با او همدردی کنید و بعد با هم تعداد اتفاق های خوب و بد را بشمارید و بعد خواهید دید که رخدادهای خوب معمولا بیشتر از رخدادهای ناگوار هستند و آنوقت می توانید بگویید که چه روز خوبی داشته است.

معمولا انسان ها رویای آخرین تصوارت قبل از خواب را می بینند پس چه بهتر که این تصورات را برای کودک تا جایی که امکان دارد زیبا و دوست داشتنی کنیم. تا فردا صبح که از خواب بیدار می شود شیرینی رویایی که دیده نگرشش را به دنیا مثبت کند.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

الهه
11 مرداد 91 16:53
زینب جونم مرسی از وقتی که میذاری و این مطالب خوب رو برای ما می نویسی ... من از همه اش کلی استفاده می کنم


خواهش می کنم عزیزم اینطوری برای خودم هم یادآوری میشهو من هم خیلی استفاده می کنم.
فاطمه
15 مرداد 91 2:17
زینب جان سلام
در جستجوهام در رابطه با آموزش زبان دوم با وبلاگ پربارتون آَشنا شدم
مطمئنا از امروز دائما سر می زنم و از اطلاعات جالبت بهره می برم
خوشحال میشم به وبلاگ منم سر بزنی و اگر خوشت اومد تبادل لینک کنیم
موفق و سربلند باشی

خوشحالم از آشناییتون حتما سر می زنم موفق باشین
درددل
15 مرداد 91 7:40
سلام زینب جون من خودم ادم خوشبینی بودم و این لطمه بزرگی بهم زده و می زنه تازه دارم سعی می کنم بدبین باشم . ان شاالله که بچه هامون خوشبخت بشند چونکه دلم گرفته و کسی ندارم که باهاش دردل دل کنم اینجا با شما دردل می کنم.زینب جون من تمام مطالب وبلاگ شمارو میخونم و سعی می کنم برا بچه ام اجرا کنم اما وقتی سرنوشت خودم رو میبینم از همه چیز ناامید می شم آخه من خودم واقعا فرد مستقلی بودم به دلیل اینکه عشایر بودیم از اول دبستان از خانواده جدا شدم و با برادرم که 2 سال از من بزرگتر بود به روستا رفتیم و تنهایی آنجا زندگی کردیم و با شوق درس خواندم تا سه سال خانوادمو ندیدم باورت می شه، اون موقع هیچ گلایه نداشتم چون عاشق درس خواندن بودن و از سوم دبستان به بعد فقط تابستان می رفتم پیش خانوادم اما بازم گلایه نداشتم با اینکه در روستای آنجا تا زمانی که من اول دبیرستان بودم برق نداشت تلفن نداشت من خودم از اول دبستان برای خودم و برادرم غذا می پختم لباس می شستم جارو می کردم خلاصه هم مامان بودم هم بچه.پول خرجمون تو دستم بود برنامه ریرزی می کردم کم نیارم هر روز پیاده یک ساعت توی راه مدرسه بودم جلسه اولیا و مربیان که تشکیل می شد خوددم شرکت می کردم چون مدیرمون خبرداشت که خانوادم نیستند اما بازم خوشحال بودم که دارم درس می خونم حتی چون آنجا رشته ریاضی فیزیک نداشت امتحان ورودی شبانه روزی دادم و به شهر بسیار دوری وارد دبیرستان شبانه روزی شدم وتا الان که دکترای برق گرایش مخابرات دارم یعنی بالاترین رشته.تا زمانی که مجرد بودم عاشق کتابفروشی بودم هر وقت دلم می گرفت می رفتم اونجا.هیچ از راهی که رفته دوری از خانواده رو نداشتم خوشحال بودم که به هدفم رسیدم مستقل بودم استقلالم رو دوست داشتم همه بهش افتخار می کردند من حتی از اول دبستان خودم لباسامو می رفتم می خریدم ثبت نام مدرسههام خودم انجام می دادم.تا اینکه با خوشبینی با یک خانواده شهری ازدواج کردم حس استقلالم از گرفته شد دیگه کسی نمی گه من دکترا دارم فقط طعنه طویله و دهاتی بودن می خورم دیگه کسی تشویقم نمی کنه همه می گن خودشون خیلی بیشتر ازمن می فهمن دیگه من نمی تونم تنهایی برم بیرون یا کتابخونه چون می گن ماشین بهم میزنه مادر همسرم میگه بهترین مادرشوهر دنیاست چون بخاطر دختر آوردنم به گفته خودش سرکوفتم نزده.من حتی نمی تونم تنهایی بچم ببرم پارک چون اونجا مرد هست منی که در زمان تحصیلم تک دختر کلاس بودم و مشکلی نداشتم.وقتی هم برم بایید با مادرشوهر و شوهر برم نکنه مادرشوهرم دلش بگیره باید صبرکنم هروقت رفتم خونه اونا بریم اونجاهم وقتی دختر 2.5 سالمو می برم سسره می گن ما بچه به این بی ادبی ندیده بودیم تو لوسش کردی دلمون گرفت سرسره می خواد چکارکنه.دیروز دخترم مریض شد بردیم دکتر کنار مطب یک کتابفروشی بود 5 تا کتاب خریدم جمعا 2500 برا دخترم اما بعدش کلی دعوا شد که چرا خریدم بیچاره دخترم اونقدر ترسید که می گفت مامان تورو خدا نمیر و گریه می کرد .مادر شوهرم میگه یک کتاب براش بخر برای یک سالش هی از روش قصه های متفاوت بگو کسی که به گفته خودش علامه دهره اینو بگه افراد بیسواد چه می گن.و خلاصه اینکه پشیمونم از اینکه خوشبین بودم ووعده ها و حرفای قبل از عقدم که مادرشوهرم شوهرم می دادند و باور کردم واقعا طوری رفتار کردند که نفهمیدم بدترین خانواده هستند شاید چون خودم روراست وخوشبین بودم سرنوشتم این شد.یعنی مادرشوهرم طوری رفتار می کنه که شوهرم اجازه نمی ده خونواده من بعد از اینهمه سال که من عروسی کردم کسی بیاد خونم می گه مامانم ناراحت می شه اگر بشنوه فامیلات اومدن و قلبش وایمیسه و میمره حالا اصلا دوست ندارم دخترم خوشبین باشه. ببخشید که اینهمه صحبت کردم دلم شکسته بود دوست داشتم باهات حرف بزنم.


دوست خوبم خوشحال می شوم اگر با هم بیشتر صحبت کنیم لطف می کنی ای میلت رو برام بذاری
درددل
15 مرداد 91 8:44
زینب جون ایمیلم رو متاسفانه نمی تونم بزارم چون شوهرم هم هر روز اونو چک می کنه و ممکنه برام دردسر بشه دوست خوبم همینکه حرفامو گوش کردی یک دنیا ممنون یک کم سبکتر شدم.وبلاگتونو خیلی دوست دارم هر روز بهش سر می زنم


دوست عزیز داستان زندگیت برایم پر از علامت سوال است. دختری با آن همه توانایی و تحصیل کرده حالا چطور ممکن است در خانواده ای اینچنین قرار گرفته باشد . البته همیشه بر این باورم که هر یک از ما در زندگی زمینی خود قرار است چیزی را بفهمیم و بیاموزیم و این تمرین سخت تو است. شاید بهتر باشد که بخواهی و تمام تلاشت را برای کمک به خودت و دخترت انجام دهی. میتوانی از صدای مشاور کمک بگیری.
و حالا در مورد مطلب خوش بینی... دوست عزیز به دخترت بیاموز که یک نگاه باز داشته باشد. درست دیدن را باید هم خود بیاموزیم و هم به کودکانمان آموزش بدهیم چیزی که من نوشته ام خوش بینی ندیدن نیست بلکه دیدن آنچه است که کودک میتواند انجامش دهد و باور خودش است نه خیال پردازی در مورد خودش و دیگران عزیزم
از اینکه وقت میگذاری و وبلاگم را میخوانی سپاسگذارم و امیدوارم که خودت و فقط خود توانمندت همان دختر دلیر عشایری که برای درس خواندن تمام سختی ها را به دوش کشید کمکت کند. هیچ کس بهتر از آن انسان با اراده درونت نمی تواند کمکت کند. برایت دعا می کنم و امیدوارم موفق باشی. باز هم میتوانیم با هم حرف بزنیم حتی تو نی نی سایت اگه دوست داشته باشی
ملی مامان میکاییل
15 مرداد 91 23:34
مثل همیشه عالی ممنونم ایشالله که دیانا جون همیشه تنش سالم باشه در جوابه این مطالبت من برای دخترت دعا می کنم


متشکرم عزیزم
مامان گیسو جون
16 مرداد 91 1:38
بابت زحماتت ممنونم دوست خوبم
❤مامان آزی❤
16 مرداد 91 14:21
________________________$$$$$$$_______________$$____ ________________________$$$$$$$$$$___________$$$$$___ ________________________$$$$$$$$$$$________$$$$$$$$__ _________________________$$$$$$$$$$$$____$$$$$$$$$___ __________________________$$$$$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$__ _____________________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___ ___________________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$___ _________________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_____ ________________$$$______$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$_______ ______________$$$$$$$$_____$$$$$$$$$$$$$$$$$_________ _____________$$$$$$$$$$_____$$$$$$$$_$$$$$___________ ___________$$$$$$_$$$$$$$$__$$$$$$$___$$$$___________ __________$$$$$_____$$$$$$$$_$$$$$$____$$$_________ _________$$$$__________$$$$$$$$$$$$$$___$$$________ _______$$$$____________$$$$$$$$$$$$$$___$$$_________ ______$$$_________________$$$$$$$$$$$$____$$$$$$_____ __$$$$$$___________________$$$$$$$ I LOVE YOU !!!!!!!!! درود عزیزم میشه بیای وبلاگ ما برای مسابقه به سوگل و کیانوش کمک کنی؟؟؟ امروز روز آآآآآخـــــــــــــــررره
مامان رادمان
17 مرداد 91 5:39
مامان دیانای عزیز من خیلی از وبلاگ شما استفاده بردم از بازیها بگیر تا تجارب دیگه این آخری که دیگه خیلی عالیه هر چند که اطرافیان یه کوچولو مانع میشن ولی من نقش اصلی رو تو تربیت پسرم لارم من خودم فکر میکم خوش بینم ولی میبینم اونقدرها هم خوش بین نیستم سعی میکنم این حس رو اول در خودم تقویت کنم اینجوری به پسرم منتقل میشه.


سلام دوست عزیز خوشحالم که مطالب براتون مفیده بهتون توصیه مکنم حتما کتاب رو بخونین
مامان محمدرهام جون
11 مهر 91 21:58
سلام مامان دیانا جون با اجازه ات مطالبی از وب شما که برام خیلی جالب بود رو توی وب کلکسیون علاقه مندیهام قرار دادم البته با ذکر منبعوبسیار از وب زیبا ومفیدتون ممنونم


خواهش می کنم عزیزم آدرستون رو هم میذاشتین تا وبتون رو ببینم
فهيمه
13 آبان 92 10:42
سلام زينب عزيز.ممنون بابت همه تجارب با ارزشت.خوشحال ميشم به وب من و پسرام سر بزنين.


موفق باشی دوستم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد