مواظب باش مامان نبینه!!!!
دارم با تلفن صحبت می کنم. دیانا را هم می بینم که سر میز می رود و ظرف آبنبات را می بیند. (معمولا این ظرف را دم دست نمی گذارم چون دخترک علاقه زیادی به خوردن آبنبات دارد!!!!)
آبنباتی بر میدارد. چنان شانه هایش را بال برده و آبنبات را محکم به سینه چسبانده که انگار هندوانه ای در بغل دارد.
با آخرین سرعتی که می تواند به طرف اتاقش میدود. من شوک زده ام. نه از رفتار دیانا که از کردار خودم. همانطور که با فردی آن طرف خط صحبت می کنم فریاد می زنم: دیانا نوش جانت عزیزم.
این جمله را از اعماق قلبم می گویم. دخترم که حالا در اتاق است و دارد در را به سرعت می بندد، به من لبخندی می زند و در را رها می کند و در اتاقش مشغول خوردن آبنبات می شود و من نفس راحتی می کشم.
به راستی چه عکس العملی در من دیده که اینگونه خوردن یک آبنبات را پنهان می کند؟
از این موضوع ناراحتم. دوست دارم مرا محرم اسرارش بداند. سعی کرده ام که سرزنش گر نباشم. شاید زیاد نصیحت می کنم؟ باید رفتار خودم را بررسی کنم