تمرین مادر
دیروز تصمیم گرفتم به دیانا تا جایی که امکان دارد امر و نهی نکنم. از خواب بیدارش نکردم و گذاشتم هر وقت می خواهد بیدار شود (گاهی که صبح ها دیر بیدار می شود و من ترجیح می دهم که برنامه خواب منظم تری داشته باشد و یا برنامه ای داریم و ... بیدارش می کنم با موسیقی و بوسه و ناز). بیدار که شد مستقیما سر میز صبحانه نشست بدون اینکه من یادآوری کنم که دست و صورتت را بشوی. انگار این کار مورد علاقه دیانا نیست و هر روز به تاکید من می شوید؟ صبحانه هم کم خورد و باز من اصرار نکردم که بیشتر بخورد و ... .
دیروز تصمیم گرفتم به دیانا تا جایی که امکان دارد امر و نهی نکنم. از خواب بیدارش نکردم و گذاشتم هر وقت می خواهد بیدار شود (گاهی که صبح ها دیر بیدار می شود و من ترجیح می دهم که برنامه خواب منظم تری داشته باشد و یا برنامه ای داریم و ... بیدارش می کنم با موسیقی و بوسه و ناز). بیدار که شد مستقیما سر میز صبحانه نشست بدون اینکه من یادآوری کنم که دست و صورتت را بشوی. انگار این کار مورد علاقه دیانا نیست و هر روز به تاکید من می شوید؟ صبحانه هم کم خورد و باز من اصرار نکردم که بیشتر بخورد و ... .
می خواستیم به پارک برویم. نمی خواستم مثل همیشه بگویم : دیانا بدو برو دستشویی ... . گفتم : "میخوایم بریم پارک. کارهام چیه؟ (بعد با انگشتهام یکی یکی شمردم) اول دستشویی بعد شستن صورت بعد پوشیدن لباس بعد .." و اینگونه دیانا را به انجام کارهای قبل از بیرون رفتن از خانه تشویق کردم. خودم هم احساس خوبی داشتم که او را با عجله به توالت نفرستادم.
در پارک هم حسابی بازی کرد و در حین بازی میدیم که او از زمین ماسه خارج می شود و برای دو دوست دیگرش آب می آورد. شاید ده بار بیشتر این کار را کرد و به نظرم میرسید که خودش بازی نمی کند. خودم را کنترل کردم و هیچ نگفتم که دیانا چرا خودت بازی نمی کنی و یا چرا تو تنهایی آب می آوری و ... (راستش اینجور مواقع حس می کنم حقش دارد ضایع می شود و حتما یک اشاره به او می کنم) آرام گرفتم و نگاهش کردم ... او از این کار لذت می برد. من داشتم دیانا را با معیارهای خودم می سنجیدم نه با معیارهای خودش...
وسط بازی ناگهان بلند شد و رفت تپه ای را که دخترکی با پدرش درست می کرد، لگدی کرد و برگشت. من متعجب نگاهش می کردم ولی هیچ نگفتم. بعد دیانا به سراغم آمد که مامان بیا با من تپه درست کنیم. شاید آن لحظه یک جور احساس حسادت به او دست داده بود از دیدن دختر و پدرش با هم در حین بازی.
در حمام هم حسابی بازی کرد و روی کف حمام نشست و دریا درست کرد و ...
عصر موقع کتاب خواندن دو تا کتاب فرانکلین آورد و من برایش خواندم در حین کتاب خواندن تمام وقت زبانش را بیرون آورده بود و دور دهانش را با سر و صدا لیس میزد. هر چند که این رفتار آزارم میداد هیچ نگفتم فقط از او سوال کردم چرا این کار را می کند و او گفت دوست دارد و ...بعد از مدتی خودش خسته شد.
در آشپزخانه مشغول کار بودم. هر کاری را شروع می کردم خودش را قاطی می کرد و کار را از دست من می گرفت. کمی عصبی شده بودم ولی باز هم هیچ نگفتم.
تمام روز را با یک لهجه فضایی حرف میزد و من چیزی نگفتم ولی شب که با همسری و دیانا به خرید رفتیم و دیانا یک لحظه روی صندلی ماشین ننشست و دائم کنار گوش من با آن لهجه فضایی حرف می زد و نمی گذاشت من و همسری دو کلمه صحبت کنیم و ... آخرش کم آوردم و عصبی شدم.
شاید خیلی هم خوب نباشد اینطور همه چیز را در خودم نگه دارم و آخرش منفجر بشوم. نمی دانم شاید هم برنامه آن روزم بسیار پر و خسته کننده بود و من آخرش حسابی خسته شده بودم.