دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

زنگ تجربه

چهارسالگی ات مبارک شیرین من

عزیز دلم شیرین من چهارسالگی ات مبارک. امسال روز تولد تو از جنس دیگری بود. روز میلاد تو را در کنار خلیج همیشه فارس گذراندیم. از همان لحظه ورود به هتل شرشره هایمان را آویزان کردیم و میلاد تو را جشن گرفتیم. خدا را شاکرم برای لحظه لحظه حضور تو در زندگیم. وقتی سه سالگیت را جشن گرفتم با خودم می اندیشیدم که چیزی شیرین تر از داشتن یک دختر سه ساله نیست و حالا که چهار سالت شده باز با خودم فکر می کنم که حضور یک کودک چهارساله با تمام بازیگوشی ها و لجبازی ها و آن خنده های مستانه شیرین چیزی جز یک نعمت بزرگ نیست. دوستت دارم، هزاران بار دوستت دارم.     ...
9 بهمن 1392

تمرین دیدن

یک سال و نیم پیش در اوج دغدغه هایی که برای آموزش دیانا داشتم و انواع روشها و مکتبها را مطالعه می کردم و دائم در حال جستجو بودند. دوست فرهیخته ای که خدا حضورش را در زندگی ما پایدار کند، به من توصیه کرد که آرام باشم. با کودکم بیرون بروم به پارک، به طبیعت، به روستا و ... و فقط او را تماشا کنم. هر جا ایستاد بایستم، عجله نداشته باشم. و فقط با او همراه باشم و نخواهم چیزی یادش بدهم او خودش میداند چگونه بیاموزد. و بعد هم مطالب دوست عزیزم الهه - که همیشه از او ایده های خوب می گیرم- روز سه شنبه ما را اینچنین ساخت. نزدیک اذان ظهر از خانه بیرون آمدیم تا به پارک محله مان برویم. تمرین دیدن داشتم. اینکه فقط باشم کنار دخترم و با او همراه شوم...
8 بهمن 1392

بابادک باز!!!

یک کتاب انگلیسی برای دیانا خواندم که دو تا بچه یک بابادک ساختند و ... . دخترکم بسیار خوشش آمد. از ما تقاضای بابادک کرد ( البته چون اول اسم انگلیسی اش را یاد گرفته بود همه اش می گفت کایت!!) ما هم تمام تلاشمان را کردیم که آن کاغذ باد است و بادبادک است و در آخر کایت است!!! خلاصه خانوادگی مشغول ساخت کاغذ بادمان شدیم. و جمعه گذشته آن را هوا کردیم. کودک درونم به وجد آمده بود. من با دخترم همراه شده بودم و بالا و پایین می پریدم وقتی که بادبادکمان اوج می گرفت. پا به پای کودکم دویدم و گاهی هیجانم از او پیشی می گرفت و نخ کاغذ باد را به دست می گرفتم و می دویدم. کاغذ باد نوستالوژی کودکی من است. هر روز عصر تابستان وقتی همه...
3 بهمن 1392

درس های مادر

قرار بود برایمان مهمان بیاید. پسر بچه ای داشتند همسن دیانا. دفعه قبل که به خانه مان آمدند ما تا شش ماه دنبال قطعات آهن رباها و لگو ها می گشتیم از بس که این بچه بازیگوش است. هر چیز را به جایی انداخته بود. پس به این نتیجه رسیدم که این بار بعضی از اسباب بازیهای دیانا را از دسترس دور کنم تا کمتر دچار مشکل شویم. راستش تعداد مهمان زیاد بود و من نمی توانستم برای بودن با بچه ها و بازی با آنها وقت بگذارم. کمی از وسایل را جمع کردم و بعد چشمم به مواد غذایی دیانا افتاد!!! چیزهایی که دخترکم از آشپزخانه و طبیعت و ... به اتاقش آورده و از آنها برای درست کردن غذاهایش استفاده می کند انواع حبوبات و ماکارونی و برنج و سنگ و کاج و صدف و تیله و گوی آلومینیومی و ....
30 دی 1392

عشق برف

هر روز بیدار می شود و می بیند خورشید در آسمان می درخشد. می آید کنار پنجره به آسمان چشم می دوزد و می گوید: خورشید خانم دوستت داریم ولی الان تو باید بری پشت ابرها تا برف بباره. مگه زمستون نیست آخه؟" و بعد رو به من می گوید: " مامان من برف دوست دارم چکار کنم؟" چند شب پیش قبل از خواب داشتیم با هم نجواهای عاشقانه مان را رد و بدل می کردیم. یک دفعه گفت: مامان من از دست زمستون خسته شدم کی میره؟ بعد گفتم دوست داری بهار بیاد؟ گفت: برف که نمی باره بریم برف بازی. پس بره دیگه زمستون.... کاش برف بباره مامان. !!!!!!!!!!! گفتم: بیا باز هم دعا کنیم که برف بباره هنوز دو ماه دیگه از زمستون مانده ...حتما میباره. شاید امشب خواب برف دیدم آره؟ خندید......
30 دی 1392

"مدرسه دار"

یکی از گفتمان های معروف این روزهای دیانا در مورد مدرسه است. شب قبل از خواب به ابوذر می گوید:" بابایی من فردا هفت و نیم باید برم مدرسه من رو بیدار کن. یا بابا فردا من رو می رسونی مدرسه؟؟؟!!!! " یا از اتاق در می آید و با نگرانی می گوید: "مامان مشق های علومم مونده حالا کی بنویسمشون؟" یا در عالم خودش می رود مدرسه. کلاس روی تخت مامان و بابا برگزار می شود. کلی مشق می نویسد و ... . گاهی من و ابوذر می مانیم که خدایا ما کی راجع به درس و مشق حرف زدیم که دخترکمان از حالا اینقدر دغدغه مشق و درس دارد. آن روز هم مثل همیشه رفته بود مدرسه و بعد مثلا برگشت خانه و در زد و من هم در را برایش باز کردم و او شروع کرد راجع به مدرسه حرف زدن. دیانا: ...
30 دی 1392

هوای سفر کرده دلش...

چند هفته پیش پدربزرگ و مادربزرگ دیانا رفتند مسافرت – کیش. دیانا مدتهاست که هوس سفر کرده و حال و هوای دریا و ماسه بازی به سرش زده. هر کسی را که میبیند یا می شنود که سفر رفته داغ دلش تازه می شود. یک روز آمد که :"مامان جون و باباجون "کیش رو" اند.. من: " کیش رو"؟؟؟؟ یعنی چی دیانا؟ دیانا: یعنی زیاد میرن مسافرت. و در ادامه ملتمسانه...."میشه ازتون یه خواهشی بکنم مامان؟" من: بله عزیزم بفرمایید دیانا: میشه من رو ببرین کیش؟ خیلی دوست دارم برم . "عزیزمی عشقمی...میرویم مادر حتما می رویم" ...
29 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد