درس های مادر
قرار بود برایمان مهمان بیاید. پسر بچه ای داشتند همسن دیانا. دفعه قبل که به خانه مان آمدند ما تا شش ماه دنبال قطعات آهن رباها و لگو ها می گشتیم از بس که این بچه بازیگوش است. هر چیز را به جایی انداخته بود. پس به این نتیجه رسیدم که این بار بعضی از اسباب بازیهای دیانا را از دسترس دور کنم تا کمتر دچار مشکل شویم. راستش تعداد مهمان زیاد بود و من نمی توانستم برای بودن با بچه ها و بازی با آنها وقت بگذارم. کمی از وسایل را جمع کردم و بعد چشمم به مواد غذایی دیانا افتاد!!! چیزهایی که دخترکم از آشپزخانه و طبیعت و ... به اتاقش آورده و از آنها برای درست کردن غذاهایش استفاده می کند انواع حبوبات و ماکارونی و برنج و سنگ و کاج و صدف و تیله و گوی آلومینیومی و ... . داشتم به سرعت آنها را جمع می کردم که دیانا با بغض گفت: "مامان می خوام غذا درست کنم". گفتم:" فردا درست کن. وقتی مهمون ها رفتند". گفت: "خوب می خوام برای پوریا غذا درست کنم. حالا با چی براش غذا درست کنم؟"
جمله اش تلنگری بود به من... داشتم چه درسی به کودکم می دادم خدایا...من درس خودم را گرفتم یعنی امیدوارم که گرفته باشم ... اما در مورد دیانا خدا کند یعنی خدا کند فقط با خودش بگوید : "مامان است دیگر هنوز یاد بچه گی اش می افتد دغدغه این دارد که اسباب بازیهایش خراب شود... بزرگ می شود یاد می گیرد... "
کاش فراموش کند کار من را...