بابادک باز!!!
یک کتاب انگلیسی برای دیانا خواندم که دو تا بچه یک بابادک ساختند و ... . دخترکم بسیار خوشش آمد. از ما تقاضای بابادک کرد ( البته چون اول اسم انگلیسی اش را یاد گرفته بود همه اش می گفت کایت!!) ما هم تمام تلاشمان را کردیم که آن کاغذ باد است و بادبادک است و در آخر کایت است!!!
خلاصه خانوادگی مشغول ساخت کاغذ بادمان شدیم. و جمعه گذشته آن را هوا کردیم.
کودک درونم به وجد آمده بود. من با دخترم همراه شده بودم و بالا و پایین می پریدم وقتی که بادبادکمان اوج می گرفت. پا به پای کودکم دویدم و گاهی هیجانم از او پیشی می گرفت و نخ کاغذ باد را به دست می گرفتم و می دویدم.
کاغذ باد نوستالوژی کودکی من است. هر روز عصر تابستان وقتی همه در خواب بودند و من خوابم نمی برد و متعجب از اینکه چرا بزرگترها باید بعد ناهار بخوابند، به حیاط می آمدم و با یک کاسه چسب سریش آماده ( که هنوز هم بسیار با آن عشق می کنم) و ورقهای روزنامه و دفترهای سیاه شده سال قبل، می نشستم و کاغذ باد می ساختم و بعد سعی می کردم آن را در حیاط گود افتاده یک وجبی مان هوا کنم. هنوز مادرم را که دست به سینه بالای ایوان می ایستاد و با لبخندی همراهی ام می کرد به خاطر دارم.