حکایت خوابیدن
دیر وقت است و ما هم خسته و در فکر خواب. دخترک با هیجان از اتاق در می آید. اسباب بازیهایش کف هال پهن است و جای سوزن انداختن نیست. دیانا: مامان و بابا من یک قانون دارم!!!! (شاید منظورش همان "پیشنهاد" خودمان باشد) ما: بگو عزیزم دیانا: من همه وسایلم رو از توی هال جمع می کنم . بعد ... همه با هم تو هال بخوابیم... من: من هم یک پیشنهاد دارم... چون من سرما خوردم امشب پیش هم نخوابیم ( به خیال خودم نمی خواهم دخترکم سرما بخورد) دیانا کمی به فکر فرو می رود و بعد می گوید: حالا پس من یک ذهن دیگه هم دارم !!! ( شاید همان "فکر" خودمان باشد) ما: خوب چیه؟ دیانا: یکی تو اتاق بخوابه. یکی تو اون اتاق دیگه بخوابه و یکی هم تو هال.... همه...