در آستانه چهارسالگی...
حدود بیست روزی می شود که دوباره خاله شده ایم. بارانی زیبا و دوست داشتنی به خانواده ما اضافه شده است. دیانا که خیلی از حضور این نوزاد جدید خوشحال است و گاهی (البته بیشتر از گاهی!!!) یاد ایام نوزادی خودش می کند. دائم خواهر کوچک دیانا می شود و به جای حرف زدن گریه می کند و شیر میخواهد و گاهی یواشکی به ما می گوید که من پوشکم را کثیف کرده ام و باید آن را عوض کنید!! (چون که ما خودمان دیگر نمی فهمیم اینها را ...!!!) و گاهی بزرگتر می شود در خانه چهاردست و پا می کند و وانمود می کند که آشغالهای روی زمین را می خورد و ما باید مثل یک پدر و مادر مسوول او را این کار منع کنیم. و گاهی باید دو دستش را بگیریم و تاتی کردن یادش بدهیم و ... خلاصه ای...