در آستانه چهارسالگی...
حدود بیست روزی می شود که دوباره خاله شده ایم. بارانی زیبا و دوست داشتنی به خانواده ما اضافه شده است.
دیانا که خیلی از حضور این نوزاد جدید خوشحال است و گاهی (البته بیشتر از گاهی!!!) یاد ایام نوزادی خودش می کند. دائم خواهر کوچک دیانا می شود و به جای حرف زدن گریه می کند و شیر میخواهد و گاهی یواشکی به ما می گوید که من پوشکم را کثیف کرده ام و باید آن را عوض کنید!! (چون که ما خودمان دیگر نمی فهمیم اینها را ...!!!) و گاهی بزرگتر می شود در خانه چهاردست و پا می کند و وانمود می کند که آشغالهای روی زمین را می خورد و ما باید مثل یک پدر و مادر مسوول او را این کار منع کنیم. و گاهی باید دو دستش را بگیریم و تاتی کردن یادش بدهیم و ... خلاصه این قصه سر دراز دارد. جز صبوری کردن و بازی کردن با او روش بهتری سراغ ندارم. گاهی کار خسته کننده ای می شود می دانم ولی او هم یک کودک است و هنوز زمان درازی از نوزاد بودنش نگذشته... خوب می دانم که این کارها در چشم دیگران لوس بازی است. خودم هم با همین دیدگاه بزرگ شده ام ولی به این نتیجه رسیده ام که باید بعضی از باورهایم را اصلاح کنم.
این روزها داریم بحث مشارکت در کارهای خانه را جدی تر پیگیری می کنیم. جدی به آن معنی که دیانا را بیشتر سهیم می کنیم. صبح که از خواب بیدار می شود برای جمع کردن پتو و متکا و تشکش (مدتی است که دیانا در تختش نمی خوابد و ترجیح می دهد روی زمین بخوابد...) از او کمک می گیرم. سر پتو را می گیرد و مثلا کمک می کند. کاری که در یک چشم بهم زدن انجامش می دهم حالا سعی می کنم با مشارکت او در زمان طولانی تری به اتمام برسد. و بعد از صبحانه با کمک هم ظرفهای صبحانه را می شوییم و یا اگر قرار باشد خانه را جارویی بزنیم و تمیز کنیم حتما بخشی از کار را به او می سپارم. تمام اینها یعنی اینکه انجام کارهای خانه در مدت زمان طولانی تر از همیشه. ولی باید اینچنین باشد تا او هم سهم خودش را پیدا کند و بداند که کار کردن مختص پدر و مادر نیست همه سهیم هستند.
این روزها دیانا علاقه زیادی به تماشای کارتون و بازی با کامپیوتر دارد. برای اینکار با همکاری پدرش یک برنامه نوشتند و به دیوار زدند که چه روزهایی کارتون ببیند و چه روزهایی با کامپیوتر کار کند. حالا صبح که خواب بیدار می شود برنامه اش را مرور می کند و بی صبرانه منتظر است که صبحانه و کارهای خانه تمام شود تا به کار مورد علاقه اش بپردازد.
این روزها گاهی درگیر کشمکش قدرت می شویم. یعنی من حرفی را به دیانا می زنم و کاری را می خواهم که انجام دهد و او سرباز می زند و یا برعکس آن را انجام می دهد و بعد زیر چشمی مرا هم می پاید که ببیند چه عکس العملی نشان می دهم. خوب گاهی از کوره در می روم و بحث کمی بالا می گیرد ... فکر می کنم دوباره باید چهارسالگی و حتی پنج سالگی را مرور کنم تا بتوانم اوضاع را بهتر دریابم.
همچنان خاله بازی می کنیم و این بازی را دیانا به همه چیز ترجیح می دهد.