دیانای قصه گوی من
دیروز عصر بی مقدمه گفتی: مامان من رو باغ وحش نبر دوست ندارم بیام. اگه قرار گذاشتی کنسل کن!!! من که محصور این جمله های بزرگانه شده بودم نفهمیدم این باغ وحش یکهو از کجا پیداش شد چون اصلا حرفی ازش نزده بودیم.
یک بار وقتی یک سال و اندی سن داشتی رفتیم باغ وحش. شاید خیلی زود بود ولی خیلی تمایلی به تلاش برای دیدن حیوونها اون هم از پشت سه لایه قفس و میله و تور فلزی نداشتی. خودم هم که حالم بیشتر بد بود از وضعیت رقت انگیز این حیوونهای بیچاره.
حالا بقیه ماجرا...
آخر شب قبل از خواب گفتی: مامان من دوست دارم از این بازیها بکنیم که توش من مامان میشم تو بچه.
گفتم: باشه عزیزم تو مامان باش من هم خیلی خوابم میاد دراز می کشم تو برام قصه بگو.
خلاصه دور و برو گشتی و همون پارچه معروفت رو آوردی و مثل پتو کشیدی روی من و نوازشم می کردی و قصه گفتی...
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود. یه بچه بود که خیلی تنها بود... بابا و مامانش رفتند باغ وحش و بچه شون رو با خودشون نبرده بودند...
من: مامان چرا بچه شون رو باغ وحش نبرده بودن؟
آخه عزیزم حیوونهای باغ وحش خیلی خطرناکند نمیشه بچه رو اونجا ببرن!!!!!!!!!... بعد وقتی برگشتند سه تاییشون تو خونه پیش هم خوابیدن... قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید...
تازه فهمیدم این نمیخوام و نمیام واقعیه و از ترس حیوونهاست ولی باز هم متوجه نشدم چرا این ترس به وجود اومده آخه تو گل من حیوونها رو خیلی دوست داری...