قصه و نقاشی - راه خلاقیت...
دیانا از بازی قصه گفتن و نقاشی کشیدن خوشش آمده است. یعنی من قصه می گویم و او می کشد. این هم نقاشی قصه ای است که در ادامه می نویسم...
یکی بود یکی نبود یک پروانه کوچولو بود که توی یک دشت برای خودش خوش و خرم پرواز می کرد تا اینکه حسابی خسته شد و رفت و رفت تا به یک گل رز رسید و از گل رز پرسید: اجازه دارم روی گلبرگهای تو بنشینم. گل رز هم که خیلی خوشحال شده بود گفت بله بفرمایید.
پروانه از شهد گل نوشید و استراحت کرد. بعد گل رز بهش گفت : با من دوست میشی؟ پروانه گفت: تو که پرواز نمی کنی... من با کسی دوست میشم که پرواز کنه.
پروانه پرواز کرد و رفت. گل هم حسابی ناراحت شد.
خورشید خانم مهربون اون بالا نشسته بود و همه چیز رو نگاه می کرد. به گل رز گفت: عزیزم چرا اینقدر ناراحتی... حتما از حرفهای پروانه دلگیر شدی.
گل گفت: من یه گل بدرد نخور هستم که هیچ کاری بلد نیستم بکنم حتی نمی تونم راه برم چه برسه به اینکه پرواز کنم.
خورشید خانم گفت: نه عزیزم اینطور نیست. هر کسی یک کاری بلده. من هم مثل تو همش همین جا نشسته ام ولی من می تونم نور بدم و همه جا رو روشن کنم. بدون من همه جا تاریک و سرده. تو هم گل خوش عطر و زیبایی هستی که فضای اطرافت رو زیبا و معطر می کنی.
در همون موقع ابرهای زیادی تو آسمون پیدا شدند و صدای رعد اومد و بعد هم بارون تندی شروع به باریدن کرد. گل رز خیلی خوشحال بود چون داشت زیر بارون گلبرگهای قشنگش رو میشست و تمیز می کرد. اما پروانه طفلی بالهاش خیس شده بود دیگه نمی تونست پرواز کنه. گل تا پروانه رو دید بهش گفت: پروانه بیا زیر گلبرگهای من تا کمتر خیس بشی. پروانه هم رفت و زیر گلبرگهای گل رز ایستاد و دیگه خیس نشد.
پروانه خیلی از حرفهایی که به گل زده بود خجالت کشید و ازش معذرت خواست و با هم دوست شدند.
.
.
.
هر چند که فی البداهه این قصه ها می گویم یعنی وقتی شروع میکنم خودم هم نمی دانم چگونه ادامه خواهم داد و به پایان خواهم رساند. ولی وقتی قصه ام به پایان رسید به نظرم آمد بی شباهت به داستان کرم کوچولو نیست.