از تخیل تا واقعیت...
فکر می کنم دیانا یک سال و نیم کمی بیشتر یا کمتر داشت. یک روز که برادرم در خانه ما بود و من مشغول کارهای روزانه در آشپزخانه بودم، صدای دیانا و برادرم را می شنیدم که داشتند بر روی کاغذهایی که روی دیوار برای همین منظور نصب کرده بودیم، نقاشی می کشیدند.
"دایی دمش رو بلند کشیدی" ، "دایی گوش هم براش بکش"، " دیانا حالا تو رنگش کن" ...اینها بخشی از جمله هایی بود که بین دیانا و دایی اش رد و بدل می شد. کنجکاو شدم که چه می کشند. وقتی که پیش آنها رفتم با تعجب دیدم که نه مدادی هست و نه ماژیکی. آن دو با انگشتهایشان که در رنگهای خیالی می زدند داشتند نقاشی می کشیدند. آنقدر دخترک ما با دقت به این نقاشی خیالی نگاه می کرد که من چند بار به صفحه کاغذ خیره شدم تا شاید تصویری پیدا کنم.
این برنامه ادامه داشت و دارد. من آن روزها باور داشتم که دیانا نیازی به اسباب بازی ندارد. او می توانست بدون اسباب بازی و تنها با کسی که این همه تخیل را درک می کرد و باور داشت بازی کند.
حالا هم تخیل نقش اول را در تمام بازیهایمان بازی می کند. اما این روزها یک چیز دارد تغییر می کند. اگر تا دیروز وقتی دیانا به آشپزخانه می آمد و تخم مرغ می خواست و من فقط دستم را دراز می کردم و چند تا تخم مرغ خیالی به او میدادم، امروز میگوید: "نه مامان واقعی بهم بده".
حالا می خواهد همه چیز را واقعی تجربه کند. تخم مرغ، آرد، کیسه برنج، ظرفهای حبوبات و ... .
وقتی دستهایش را تا آرنج در کیسه برنج فرو می برد و بعد باز هم راضی نمی شود و پاچه های شلوارش را بالا می زند و جفت پا داخل کیسه می شود، من فقط می توانم نگاهش کنم و از دیدن این همه تجربه ناب لذت ببرم. یا وقتی تخم مرغ را با آرد مخلوط می کند و به دست و پاهایش می مالد، لبخندی که از این همه تجربه ناب او بر لبم می نشیند برای من کافی است.
بله ... حالا او می خواهد تخیلش را به واقعیت نزدیک کند، میخواهد تجربه کند. گاهی این تجربه ها و خواسته های دیانا برایم سخت می شود. با باورهایی که با آن بزرگ شده ام در تضاد است. آیا اسراف نیست؟ و بعد به خودم می گویم او میخواهد تجربه کند و تجربه کردن بدون استفاده از مواد مختلف و خرابکاری و بهم ریختن پیش نمی آید. نمی شود دستها را تمیز نگه داشت و بعد تجربه های بیشمار هم داشت.