دیانایی متفاوت
انگار وارد دوره جدیدی شده ایم نمی دانم دانسته های من درباره دخترکم و رفتار با کودک چهار ساله و نیمه ته کشیده است یا این دیانا است که خیلی فضایی شده و من زبان ور فتارش را درک نمی کنم.
تقریبا برای همه چیزهای ریز و درشت گریه می کند و جیغ می کشد و به من می گوید "دیگه دوستت ندارم تو مامان بدی هستی" و به اتاقش می رود و در را محکم بهم می زند. و بعد با چشمان اشک آلود و هق هق گریه بیرون می آید و دوباره دوباره خواسته هایش را می گوید.
شب ها قبل از خواب حکایتی داریم به بلندی شب یلدا. قصه مسواک زدن و توالت رفتن و ... که همیشه و در هر حالتی دیانا خوابش می آید و حوصله ندارد و ... حال می بینی تا همان دقیقه نود که خواب چشمانش را می رباید، دارد بازی می کند و حرف می زند.
همه غذاها و میوه ها و ... به دهانش تلخ مزه می آیند و به این شکل از خوردنشان اجتناب می کند. یا برای یک غذای خاص که نپخته ایم و یا مواد لاز م برای پختش مهیا نیست داد و فریادها می کند. با اشتیاق به کمکمان می آید تا کیک بپزیم و وقتی کیک پخته می شود با بی میلی گازی می زند و باقی اش را کنار می گذارد که من این کیک را دوست ندارم فقط شکلاتی می خورم....
حالا فکر نکنید که ما هم هر چه میخواهد به حرفش می کنیم. ولی این روزها خیلی می مانیم که چه باید بکنم و چه رفتاری بهتر است. هر چند که زیاد سکوت می کنم اما گاهی عصبانی ام!!!!!!!!!!
امروز وقتی که به خانه برمیگشتیم دیانا گرسنه بود. بخشی از خوراکی اش را به دوستش داده بود ( به میل خودش) و گرسنه مانده بود و همان وسط راه از من ناهار می خواست. ... خدا بهتر می داند که چطور در پله ها داد و فریاد و گریه راه انداخته بود. احتمالا همسایه ها فکر کرده اند که ما کودکمان را حسابی کتک زده ایم که اینگونه ضجه می زند...
خلاصه به خانه رسیدیدم و من بدون هیچ حرفی فقط دستش را گرفتم و به دستشویی بردم و دستانش را شستم و لباسش را عوض کردم و ظرف آب و غذا را جلویش گذاشتم. دو قاشق خورد و رفت سراغ بازی که همسرم اجازه اش نداد و وادارش کرد تا تمام ناهارش را بخورد.
بعد هم رفت روی تخت دراز کشید. ساعتی که گذشت و آرام تر شده بود به سراغش رفتم و کنارش دراز کشیدم و همدیگر را بغل کردیم و بعد از کلی ناز و بوس از او پرسیدم: "دیانا تو خیابون خیلی گرسنه بودی که اینقدر گریه کردی؟"
گفت: " آره مامان"
گفتم:" فکر می کنی من می تونستم اونجا بهت ناهار بدم؟"
گفت: "نه نمی تونستی ولی من خیلی گرسنه بودم"
بعد کلی با او ابراز همدردی کردم و گفتم که خوب تو دوست داشتی از خوراکی ات به دوستت هم بدهی و این کار خوبی بود ولی بعد خودت گرسنه ماندی...
از او پرسیدم که به نظرش چکار می توانیم بکنیم تا این اتفاق ها نیافتد....؟
گفت: "بذار یک کم فکر کنم مامان...آها ...فهمیدم من خودم قبل از اینکه بیرون بریم هر چی دلم می خواد برای خودم خوارکی بردارم و تو کیفم بذارم تا هر جا گرسنه شدم بخورم..."
دیدم فکر خوبی است ...هنوز دغدغه خوراکی و آب برداشتن برای دخترکم را دارم. کار زیادی نمی کنم به نظرم هنوز سنش کم است و خودش به تنهایی نمی تواند همه این کارها را انجام بدهد ولی اگر خودش را دخیل کنم شاید بهتر بداند چه چیزهایی گرسنگی اش را رفع می کند ...البته باید مواد غذایی سالم و مناسب برای انتخاب کردن داشته باشد مثل میوه ها و کیک های دست ساز مامان و حتی نان و پنیر و ...
بعد راجع به برنامه های قبل از خواب پرسیدم که چه کنیم تا آنها را حتما انجام دهد و بهانه نیاورد.
گفت: "شب ها اگه بیرون هستیم زودتر به خونه برگردیم..."
گفتم:" خوب فکر خوبی است ولی ما بیشتر شب ها خانه هستیم"
گفت:" از این به بعد خودم بگم کی وقت خوابمه و اون موقع مسواک بزنم و جیش کنم..."
گفتم: "خوب این هم خیلی خوب است ولی شاید تو خیلی دیرتر از وقتی که من میگویم بخوابی...آن وقت چه کنیم؟"
جوابی نداشت ...فقط خندید...
دخترکم هنوز درک کاملی از زمان و گذر آن ندارد...
و ما هنوز داریم راجع به این مسایل فکر می کنیم . شاید بهتر باشد کتابهای خوانده ام را دوباره مرور کنم و این قصه ادامه دارد...