دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

زنگ تجربه

تمرین دیدن

1392/11/8 21:26
نویسنده : زینب
2,940 بازدید
اشتراک گذاری

یک سال و نیم پیش در اوج دغدغه هایی که برای آموزش دیانا داشتم و انواع روشها و مکتبها را مطالعه می کردم و دائم در حال جستجو بودند. دوست فرهیخته ای که خدا حضورش را در زندگی ما پایدار کند، به من توصیه کرد که آرام باشم. با کودکم بیرون بروم به پارک، به طبیعت، به روستا و ... و فقط او را تماشا کنم. هر جا ایستاد بایستم، عجله نداشته باشم. و فقط با او همراه باشم و نخواهم چیزی یادش بدهم او خودش میداند چگونه بیاموزد.

و بعد هم مطالب دوست عزیزم الهه- که همیشه از او ایده های خوب می گیرم- روز سه شنبه ما را اینچنین ساخت.


نزدیک اذان ظهر از خانه بیرون آمدیم تا به پارک محله مان برویم. تمرین دیدن داشتم. اینکه فقط باشم کنار دخترم و با او همراه شوم. از در که بیرون آمدیم به دیانا گفتم حالا تو بگو از کدام راه برویم. دیانا جلو راه افتاد و من هم پشت سرش. از مسیر همیشگی نرفت. ما ماشین بودیم و دائم پشت چراغ قرمزهای خیالی می ایستادیم و باز حرکت می کردیم. دوست داشت در خیابان راه برود نه پیاده رو و برای همین مجبور بودم کمی بیشتر مواظبش باشم.

به خیابان اصلی رسید گفت:"  آخ اشتباه اومدیم." کمی اطراف را نگاه کرد و به من اشاره کرد که به سمت چپ برویم (مسیر درست بود). از بولوار عبور کردیم و به طرف پارک رفتیم. تمام تلاشش را می کرد که پایش را روی خطوط موزاییک ها نگذارد و هر جا که راه به او اجازه میداد می رفت. وقتی سرش را بلند کرد دید از وسایل بازی دور افتاده و رسیده به کنار باغچه ها. دوباره برگشت و راه دیگری پیش گرفت.


از کنار کال گذشتیم طبق معمول ایستاد درون آن را نگاه کرد و بعد راه افتاد. از نرده ها بالا رفت می خواست سر بخورد. شال گردنش را در آورد و اول آن را سر داد پایین. همیشه عروسک می آورد. وانمود می کند که او بچه اش هست و با او بازی می کند. وقتی عروسک ندارد از کلاه ، شال گردن و ... استفاده می کند. (هیچ بچه ای در زمین بازی نبود). با این بچه قد بلند صورتی کلی سرسره بازی کرد و بعد رفت سراغ الاکلنگ. شال را در یک طرف گذاشت و خودش در طرف دیگر نشست و من کمک کردم تا با بچه اش الاکلنگ بازی کند. دوباره به سراغ سرسره ها آمد. از من می خواست که شالش را روی سرسره بگذارم و بعد خودش دوربین (خیالی) به دست در گوشه ای می ایستاد و به من می گفت : "حالا بذار سر بخوره" و بعد از شال عکس می گرفت.

بعد به سراغ سرسره تونلی رفت. شالش را سر داد ولی خودش نمی آمد. نمی دانم شاید کمی ترسید ولی بعید می دانم از توی تونل صدایش زدم . دیدم آن بالا نشسته و دارد با کسی صحبت میکند. به او گفتم که چرا سر نمی خورد. گفت: "این خانم اجازه نمیده مامان. میگه باید بلیط داشته باشی" بعد بلیطی از من گرفت و به آن خانم داد و سر خورد. دفعه های بعد هم آن خانم بلیط می خواست. !!!!


بازی اش تمام شد. خواستیم که برگردیم. دوباره دیانا جلو راه افتاد. قدم به قدم می نشستیم و منتظر مترو می شدیم. بعد از من می پرسید " صداش رو می شنوی اگه گفتی از کدوم طرف داره میاد" و بعد اسم ایستگاه ها را می گفت و ما دائم در حال پیاده و سوار شدن بودیم.


دوباره از کنار کال رد شدیم و باز دیانا درون آن را نگاه کرد و حالا بچه اش هم به جمع ما اضافه شده بود و آب توی کال را به او هم نشان داد.


از کنار گلهای کلم که رد می شد، ایستاد، نگاه کرد و نشست و دستی به گلها کشید. با دستکش حس خوبی نداشت. آنها را در آورد و به من داد و دوباره دستی به گلها کشید. گفت: "یه جوریه مامان" و بعد راه افتاد.


مسیری را انتخاب کرد که کمتر از آنجا می رویم. در راه دست کودکش را گرفته بود.ناگهان کنار آجرهای ساختمانی در حال ساخت ایستاد و گفت "ببین چه بلوز خوشگلی می خوای برای بچه ات بخرم؟" و من فهمیدم آنجا مثلا فروشگاه است. خریدمان را کردیم و به راهمان ادامه دادیم.


گاهی بچه اش را کول می کرد گاهی او را در آغوش می کشید. گاهی هم دسش را می گرفت و راه می برد.


 بعد از من خواست دوتایی با هم دست او را بگیریم. صحنه خنده داری بود. من و دیانا در حالی که از دو طرف شال گرفته بودیم و شال گردن مثل یک آدم دراز و لاغر میان ما راه می رفت. به دکه روزنامه رسیدیم. ایستادیم و آنجا فروشگاه بود. دیانا می خواست اینبار برای من پالتو بخرد. و من مشغول نگاه کردن به مجله ها. دیانا را دیدم که مجله ای را از زیر کش در آورده بود و بعد سخت مشغول گذاشتن آن زیر کش بود. به روی خودم نیاوردم و دو تا مجله کیهان بچه ها خریدم و به دستش دادم. همان جا نشست و کمی ورق زد و بعد دوباره راه افتاد.


از خیابان عبور کردیم و از همان مسیر غیر معمول رفتیم ( دیانا راه را نشان می داد) . باز هم سعی می کرد از روی خطوط موزاییک ها راه نرود.


راه می رفت و مجله هایش را ورق می زد و نگاه می کرد.

وارد کوچه مان شد هیچ سوال نپرسید. اینبار دیگر ماشین نبودیم بلکه میخواستیم از خیابان پرماشین عبور کنیم و دیانا دست من و آن بچه اش را می گرفت و ما دائم از اینور پیاده رو به آن طرف می رفتیم و رفتیم و رفتیم تا  رسیدیم به خانه.!!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان نیروانا
9 بهمن 92 8:58
چه پارک و گردش خوبی منو بردین. یادم باشه تمرین ما هیچ ما نگاه باشم و البته در عین صبوری زینب! خیلی لذتبخشه
زینب
پاسخ
مامان نیایش
11 بهمن 92 12:24
استفاده کردم عزیزم ممنونم از لینک خوبی هم که گذاشتی ممنون
زینب
پاسخ
شاد باشی دوستم . سپاس
الهه
14 بهمن 92 17:12
عااااااالی بود.
زینب
پاسخ
مرسی بابت تمام چیزهایی که به من آموختی
Arnika
17 بهمن 92 19:03
ممنون از اینکه تجربه های مفیدت رو در اختیار همه می ذاری خیلی استفاده کردم ممنون
زینب
پاسخ
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد