دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

زنگ تجربه

مشاهده کودکم

1392/8/8 18:04
نویسنده : زینب
2,283 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی پیش می آید که دیانا را در هنگام بازی، کار، و حرف زدن و خواب نگاه می کنم. وقتی دیانا را نگاه می کنم انگار خودم را هم خیلی بهتر می بینم. اینبار وقتی پست الهه عزیز را خواندم با خودم گفتم یک تمرین!!! و امروز را قرار گذاشتم با خودم که دخترکم را مشاهده کنم.


1- صبح چهارشنبه بود و من کلاسی داشتم و باید همه کارها را زود انجام میدادم و دیانا را به مادربزرگش می رساندم. با بوسه و ناز از خواب بیدارش کردم. چشمانش را باز کرد انگار که خواب بدی دیده بود کمی هق هق کرد و بعد هم پارچه معروفش را جستجو کرد تا پیدایش کرد به من گفت که میخواهد کمی تنها باشد. من هم به سرعت از اتاق بیرون آمدم. دوباره صدایم زد و سراغ پدرش را گرفت که خانه نبود. به او گفتم اگر می خواهد با پدرش صحبت کند می تواند از اتاق بیرون بیاید و با او تلفنی حرف بزند. خوب این هم برای من بهانه ای شد تا او را زودتر از تختخواب جدا کنم....

2- صبحانه اش را آماده کردم اما تخم مرغش را پوست نکرده بودم. کار داشتم و عجلهههههههههههه... پیشنهاد دادم خودش آن را پوست بگیرد، قبول کرد کمی پوسته اش را شکستم و باقی را به خودش سپردم و رفتم سراغ جارو کشیدن ...آمدم دیدم تخم مرغ را پوست کرده و تکه تکه کرده و مشغول خوردن است، کمی کره به آن اضافه کردم و لقمه ای هم در دهانش چپاندم...آخر داشت دیرم می شد باید کارها زود تمام شود...عجله!!!!!!!!!! داشتم

گفت سفیده ها را دوست ندارم و من باز نگران گرسنه ماندن دخترکم بودم آنها را تکه تکه کردم و با قدری نمک در دهانش گذاشتم...

دوست نداشت بخورد... اما وقت نداشتم که از او بپرسم چرا؟ شاید هم چون خودم سفیده ها را خیلی دوست دارم دلیلی برای دوست نداشتن نمی دیدم... اصلا دخترکم مزه ها را چشید؟ با نمک و بی نمک آن را فهمید؟ یا فقط قورت داد؟ او هم فقط به حرف من می کرد تا همه چیز تمام شود و برود پیش مادربزرگش که بسیار دوستش دارد.

راستی اولین بار بود که تخم مرغش را پوست گرفت. مبارک است مادر!!! حتما قبل تر هم می توانست اما من تا به حال به فکرم نرسیده بود که به خودش بدهم تا پوست بگیرد...

3- کلاسم که تمام شد با گلدانهایی که قبلا خریده بودیم و دیانا رنگ زده بود و چند گیاه کوچک و یک بیلچه به حیاط رفتیم تا گلکاری کنیم... خیلی خوشحال بود. آفتاب زیبا می تابید و هوا مست، آسمان مست و زمین مست....

او بیل می زد و خاک در گلدان می ریخت و من هم گیاه را نگه داشته بودم... راضی نمی شدم می خواستم تمام کار را خودم با سرعت و دقت بیشتری انجام دهم... بیلچه برایش کمی سنگین بود و خاک سفت... خواست تا با دست چپش کار کند و دید که برایش سخت تر است و بعد از من خواست تا کمکش کنم... من هم که خوشحال بودم از اینکه خودم کار را با دقت و سرعت تمام می کنم...همه اش می خواست به داخل باغچه گلی برود اول منعش می کردم و بعد هم که به حرفم بهایی نداد و رفت ... گوشه ای از باغچه نشاندمش و او هم مشغول گل بازی شد... از من برای نشستن روی زمین اجازه گرفت: اشکالی نداره اینجا بنشینم؟ خودش هم خوب می داند که برای نشستن در هر جایی من نه نمی گویم پس چرا هر بار اجازه می گیرد؟ ...

در حالی که او راحت نشسته بود و گل بازی می کرد من نگران کثیف شدن ژاکت تمیزش بود و آستین هایش را تا می زدم و از پشت ژاکت را بالا و پایین می کردم... رفتارم طوری نبود که او را از کارش منصرف کنم اما خودم را می دیدم که چنینم...

قدری تحمل آن هم چسبندگی گل و لای باغچه برایش سخت بود و می خواست که من برایش بشویم اما قبول نکردم چون می ترسیدم سرما بخورد ... پس قرار شد هر چقدر دوست دارد بازی کند و بعد یکدفعه دست و پایش را بشوید و به خانه برویم. با بیلچه و یکی و دو گلدان خالی و قدری آب و گل او باز هم آشپز کوچکی بود و مشغول کار مورد علاقه اش...گل ها را مثل خمیر ورز میداد و دست و پایش را در گل پنهان می کرد...

باغچه پر از کفشدوزک و مورچه و کرم خاکی بود ... هر کدام را که میدید بوسه ای از دور نثارشان می کرد... من فدای آن همه عشق تو...کفشدوزکی را دیدیم و من در دستانم گرفتم ...حرکتی نمی کرد. گفت اون مرده مامان. !!!!!!!!

گلی را وسط باغچه دید و از من می پرسید که چیست. به او گفتم که خودش برود ببیند... به سختی به میان باغچه رفت نمی دانم از گل می ترسید یا از من!!!! شاید هم اصلا ترس نبود ...رفت و دید گلی بود که خشک شده بود ... اسمش را نمی دانستم

موقع شستن حیاط اصرار داشت که شیر آب را ببندد یا کم و زیاد کند. من فقط مخالفت کردم و گفتم نه!! ولی بعد از اینکه کارم تمام شد به او گفتم که می تواند شیر را ببندد و او هم گفت فقط همین یکبار این کار را میکند و دیگر از او نخواهم که چنین کند!!!!!!!

برگهای زیبای چرم مانندی از درخت خرمالو کندم و نشانش دادم. اسمی روی برگها گذاشت، گفت این برگهای لایه دار هستند.... دوست عزیزی آنجا بود. برگ بزرگی را به او داد که برای دخترش ببرد. می گفت برگ بزرگ باشد که گم نشود... بعد هم به پیشنهاد من یکی از گلدانهایش را هم داد تا به دوستش بدهند...

4- از پله ها که بالا می آمدیم هر چه سعی می کردم حرکتم را با او تنظیم کنم باز هم نمی شد و چند پله ای جلوتر می رفتم. او پله ها را با آرامش بالا می آمد روی هر پله چرخی می زد و باز پله بعدی. بعد با خودش فکر کرد که چطوری می تواند سریعتر به بالا برسد پس سعی کرد دوتا پله یکی و حتی سه تا پله یکی کند که با وجود برگها و گلدانی در دستش کار سختی بود. بی خیال شد و گفت: مامان بیا شعر بخونیم زودتر می رسیم و ما شعر خواندیم و رفتیم

5- موقع ناهار فقط حرف می زد... تنها زمان کوتاهی که لقمه را می جوید صحبت نمی کرد. باقی را از نیکان (دوست خیالی اش) گفت و گفت و گفت...ناهارش را خودش خورد

6- روی تخت دراز کشیده بودم و کتابی به دست داشتم ... او هم گاری اش را می راند و با عروسکهایش حرف می زد. به سرعت خودش را به من رساند و نوازشم کرد. به او گفتم می تواند کتابی بیاورد تا برایش بخوانم. قبول کرد و خیلی زود با یک کتاب فرانکلین برگشت... تیتر کتاب را با هیجان خواندم: عجله کن فرانکلین!!!

گفت: ای بابا حالا چرا باید عجله کنه؟ عجله خوب نیست...آروم باید بره... همه کارها رو میشه آروم انجام بدیم...من با دهان باز نگاهش می کردم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

بهار
9 آبان 92 7:33
قالب وبلاگ سفارشی برای دیانا جان. http://ghalebe-weblog.blogfa.com
مامان مبینا
9 آبان 92 18:14
چه روز خوبی همیشه سبز باشید


مرسی دوستم... سبز باشید و برقرار
مهسا مامان نورا
11 آبان 92 12:16
خوش به حالت دیانا عاشق دنیاتم


خوش به حال همه بچه ها با دنیاهای قشنگشون...
مامان نیایش
12 آبان 92 12:12
قربون دیانای گلم بشم من کامنت من کوووووووو؟دوسستون دارم عزیزای دلم
مامانی
13 آبان 92 0:23
سلام گلم وبلاگت خیلی خوبه وهمینطور آموزنده مرسی که تجاربت رو میگی من خوندم و کلی اصلاعات گرفتم به منم سر بزن خوشحال میشم با اجازه لینکتم میکنم


مرسی دوستم...
نيكو مامان محمد امير
13 آبان 92 10:37
سلام بسيار عالي بود روزهايتان هميشه خوش
من شما رو لينك كردم اگر دوست داشتيد لينكمون كنيد
به ما سر بزنيد خوشحال مي شيم


مرسی دوستم
مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
29 آبان 92 8:03
عالی بود روزشمار دختر ومامان
زینب
پاسخ
مامان پرنسس وشاهزاده کوچولو
29 آبان 92 8:05
من با اجازه لینکتون می کنمم زیرا که از نوشته هاتون ودر کل از خودتون دخترتون وبتون خوشم اومده ترجیح می دم هر وقت وقت کنم در اولین فرصت ممکن بیام بهتون سر بزنم واز تجربه هاتون ونوشته هاتون استفاده وفیض ببرم
زینب
پاسخ
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد