اولین کلاس
دومین روز پاییز 92 دیانا برای اولین بار سر یک کلاس نشست. لگو آموزشی!! خودش که خیلی خوشحال است و دوست دارد باز هم برود خصوصا که در این کلاس دوستانش -باران و آتوسا- همراهش هستند. موفق باشی دخترکم
قبل از رفتن کمی اضطراب داشت. بغلش کردم و بوسیدمش. پرسیدم: دیانا چرا نگرانی عزیزم؟ گفت: "مامان من فقط بلدم خونه بسازم. دیگه چیزی بلد نیستم."
خدایا مگر من چه حرف نابجایی در مورد کلاس زده بودم که حالا دخترکم اینطور نگران بود؟
گفتم :عزیزم خیلی خوبه که بلدی خونه بسازی. بچه های دیگه هم چیز زیادی بلد نیستند. ما فقط می خواهییم بریم اونجا خوش بگذرونیم و دوست پیدا کنیم.
آرام تر شد. به کلاس که رسیدیم دیانا بی معطلی وارد کلاس شد و از سر و صدا و هیجانی که در کلاس فهمیدم که حالش خوب است.
حالا یک چیز را خیلی خوب می دانم. حرفی نزنم که دخترکم احساس کند عقب مانده یا کم آورده یا نمی تواند. زندگی عرصه ای است که باید در آن خوش بود و دوست پیدا کرد!!!!!!!!!!!!!!