دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

زنگ تجربه

فکر بکر...منچ...مارپله...

خیلی وقت بود که در فکر خریدشان برای دخترکم بودم..نوستالوژی های کودکیم باز سر باز کرده بود و دلم می خواست بدانم دخترکم چقدر با آنها کیف می کند... تا اینکه بالاخره یک شب به مغازه اسباب بازی فروشی رفتیم و فکر بکر و منچ خریدیم و دخترکمان... از یادگیری و بازی یک بازی جدید بسیار به وجد آمده بود. شب که خیلی دیر خوابید و صبح...!!! از ساعت 5 صبح در تخت ما منتظر نشسته بود تا که پدر و مادرش هم برخیزند و با او بازی کنند. اینطوری شد که از ساعت 6 صبح فکر بکر بازی می کردیم.... فعلا بازی این روزهای ما اینها است. جای شما خالی!!!! ...
26 مرداد 1393

برنامه ریزی....

خیلی وقت است که میدانم برای دخترک موطلایی مان نوشتن و نوشته شدن!!! ارزش و معنایی متفاوت دارد. یعنی هر چیزی که مکتوب شود برایش مهم است و به آن توجه بیشتری می کند. مثل لیست اسامی کتابهایش که یک روز با هم نوشتیم یا جمله هایی را که می خواهد به دوستانش بگوید از من می خواهد تا برایشان روی تکه کاغذی بنویسم و یا نوشتن لیست کارها و برنامه هایی که می خواهیم داشته باشیم. این دخترک بازیگوش ما مثل خیلی از بچه های چهارسال و نیمه خواب ظهر برایش معنایی ندارد و وقتی که ما (پدر و مادر) می خواهیم قدری در این گرمای تابستان استراحت کنیم با انواع پرسشها و خواسته های دخترکمان بمباران می شویم!!! ...این بود که یک روز عصر یک ورق کاغذ و یک خودکار به دست روبروی دخ...
7 مرداد 1393

رویای قطب!!!

خیلی وقت است که می دانم دخترکم عاشق قطب و فضا است. درباره این دو مقوله بسیار صحبت می کنیم و میخوانیم ( البته قطب را بیشتر می خوانیم چون کتابهای راجع به فضا برای سن دخترکم خیلی سنگین به نظر می آید به جز معدودی) . اما میزان علاقمندی دیانا وقتی برایم مشخص شد که یک روز صبح از خواب بیدار شد و با گریه سر میز صبحانه نشست... هنوز داشتم او را ناز و بوس صبحگاهی!!! می کردم و میخواستم راهی توالتش کنم که هق هق گریه اش امان حرف زدنش نمی داد و من نمی فهمیدم سر صبح چه شده است که دخترکم اینگونه اشک می ریزد... دیانا: ( با همان هق هق گریه) مامان  دوست دارم برم مسافرت... برم قطب مامان: قطب!!!!!!!! دیانا: آره من دلم میخواد خرسهای قطبی ...
16 تير 1393

گنج من...

دیروز کتاب "باشگاه سری فرانکلین" را از کتابخانه گرفته بودیم و میخواندیم. دخترکم بسیار دوستش دارد و مثل همیشه در هر جمله اش کلی سوال می پرسد. رسیدیم به آن قسمت که می گوید فرانکلین و دیگر اعضای باشگاه به دنبال گنج می گشتند... دیانا: مامان گنج یعنی چی؟ مامان: گنج یعنی یه چیز با ارزش...یه چیزی که خیلی برامون مهم باشه و دوستش داشته باشیم... دیانا: مامان تو گنج داری؟ مامان: ..(کمی فکر)...گنج من تویی عزیزم... تو و بابا با ارزشترین های زندگی من هستید...و (باز کمی فکر...می خواستم یک شی را هم بگویم نمی دانم چرا احساس می کردم آن گنجی که داریم راجعش صحبت می کنیم نمی تواند انسان باشد!!!) ...آن گردنبندی که مامان جون بهم داده ...
16 تير 1393

مسوولیت!!

دیروزجریانی پیش آمد که به فکر فرو رفتم که من مسوولیتهایم را چگونه انجام میدهم. با شادی یا با اخم و ناراحتی، با عشق یا تنها از سر وظیفه، با آرامش یا با عصبانیت و داد و بیداد و ... . بچه که بودم هر کس در خانه مسوولیتی داشت و کاری داشت. این را که می گویم مال هشت یا نه سالگی ام بود. کارهایی در خانه داشتم و خواهر بزرگترم مسوولیتهای دیگری داشت. قرار این بود تا کارهایمان تمام نمی شد از بازی خبری نبود... . و حالا من می خواهم به دخترکم بیاموزم که هر کس در خانه کاری را باید به عهده بگیرد و انجام دهد. مدتی دخترکمان بسیار مشتاق ظرف شستن ( یا بهتر بگویم آب بازی پای سینک ) بود. بیشتر مواقع استقبال می کردم و من ظرفها را اسکاچ می کشیدم و او آب می ...
11 تير 1393

در ساعت 8 صبح...

و قتی که ساعت 7 از خواب بیدار می شوی و به قول خودت آنقدر انرژی داری که باید تو را به پارک ببریم و مامان کلی کار برای آن روز در خانه ردیف کرده است، چاره ای نیست جز اینکه ساعتی را به کوچه پناه ببریم.... و من یاد آن کوچه بن بست می افتم. چقدر در ته آن کوچه بازی کردیم. چقدر هم سن و سال هم بودیم و چقدر خط کشیدیدم و لی لی کردیم و چقدر دوچرخه سواری و خاله بازی و حتی دعوا کردیم...خوش به حال کوچه های قدیم چقدر بچه ها آنجا را دوست داشتند و چقدر کوچه های قدیم شلوغ بود...همین که پای بچه ای به کوچه می رسید اگر از قبل چند بچه آنجا بازی نمی کردند، یکی یکی سر و کله شان پیدا می شد و همه با هم آنجا را روی سرشان می گذاشتند ... و اما ما به ک...
7 تير 1393

حباب بازی

احساس می کردم مثل گراهام بل شده ام!!!! مدتهاست که دارم سعی می کنم مایع حباب ساز بسازم. شاید صدها بار مایع های مختلف را ساختم اما با وجود اینکه موفق نشدم دست برنداشتم!!! (حالا فکر کنید این مساله چقدر برایم مهم بوده....) خلاصه وقتی خوب به مساله نگاه کردم دیدم این کار هم مثل خیلی چیزهای دیگر یک فوت کوزه گری دارد که من هیچ وقت به آن دقت نکرده بودم. این اواخر مایع بهتری می سازم که حباب های بیشتر و با دوام تری تولید می کند. لذتی دارد این حباب بازی برای من و دخترکم!!!! دستور اول: مواد لازم: 4 پیمانه آب گرم ( من از پیمانه های استاندارد شیرینی پزی استفاده کردم) نصف پیمانه شکر نصف پیمانه مایع ظرفشویی ( من از مایع صاب...
2 تير 1393
33883 7 18 ادامه مطلب

بازی آینه و نور

در یک بعد از ظهر گرم تابستان با آن همه نور خورشید در خانه که آنجا را مثل تنور کرده، یک بازیگوش با یک آینه و شعاع های نور می تواند ساعتی بساط شادی و سرگرمی خودش را فراهم کند. وقتی دیانا خیلی کوچکتر بود هم من این بازی را با او می کردم. با آینه لکه نور را روی سقف و قسمتهای دیگر خانه می انداختم و دیانا آن را دنبال می کرد و می جست. اما اینبار دخترکم آینه به دست بود و من به او می گفتم چه کند. مثلا :" نور را روی یخچال بیانداز یا نور را روی آن بطری روی کابینت ... و .." و اینطوری دخترکم تلاش می کرد خودش و آینه را در زاویه های مختلف قرار می داد تا بتواند نو را جهت دهد و روی شیء مورد نظر بیاندازد. تلاش خوبی بود. ...
2 تير 1393

کف بازی

یکی از روزهای خیلی خیلی گرم بهار یک بازی آب و کف در حمام از هر بازیی دیگری می تواند دلنشین تر باشد خصوصا وقتی که همبازی ات بابا باشد...   یک پیمانه پودر صابون ( من از پودر دستی صابون فیروز استفاده کردم) و یک پارچ آب گرم و یک تشت کوچک و یک همزن برقی... حسابی هم زدمش تا کف کرد و یک مایع کشدار شد به قول دیانا مثل مایع کیک شد. چند تا رنگ خوراکی و یک دخترک بازیگوش و عاشق آب و کف در حمام خانه... یک ساعت و نیم با این کف و حیوانات اسباب بازیی که همیشه برای شستشو به حمام می روند و البته یک عدد پدر پرانرژی!! در حمام بازی کرد.  ...
24 خرداد 1393
3206 13 11 ادامه مطلب
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد