دیانادیانا، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
دنا، سوفیا و ماندانادنا، سوفیا و ماندانا، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

زنگ تجربه

در آستانه چهارسالگی...

حدود بیست روزی می شود که دوباره خاله شده ایم. بارانی زیبا و دوست داشتنی به خانواده ما اضافه شده است. دیانا که خیلی از حضور این نوزاد جدید خوشحال است و گاهی (البته بیشتر از گاهی!!!) یاد ایام نوزادی خودش می کند. دائم خواهر کوچک دیانا می شود و به جای حرف زدن گریه می کند و شیر میخواهد و گاهی یواشکی به ما می گوید که من پوشکم را کثیف کرده ام و باید آن را عوض کنید!! (چون که ما خودمان دیگر نمی فهمیم اینها را ...!!!) و گاهی بزرگتر می شود در خانه چهاردست و پا می کند و وانمود می کند که آشغالهای روی زمین را می خورد و ما باید مثل یک پدر و مادر مسوول او را این کار منع کنیم. و گاهی باید دو دستش را بگیریم و تاتی کردن یادش بدهیم و ... خلاصه ای...
7 دی 1392

زنگ کاردستی به روایت دوربین

مثل همیشه در آشپزخانه این آزمایشگاه خانگی !!! می گردیم تا بساط سرگرمی و یادگیری کودکمان را فراهم کنیم. کمی چسب سریش که مدتی است در چسباندن ها از آن استفاده می کنیم، یک نمکدان پر نمک، کمی آب لبو و مقوای رنگی و ابزارهای دور ریختنی!!! و قلم مو... ...
25 آذر 1392

شیرین من...

به همراه دخترکمان جدولی کشیدیم و روزهای هفته را نوشتیم و بعد در هر روز مشخص کردیم که آن روز را کارتون ببیند یا پای کامپیوتر بنشیند. حالا صبح که از خواب بیدار می شود به من می گوید "مامان امروز نوبت چیه؟" بعد هم می رود جدولش را نگاه می کند.  از بین تمام کارتونهایی که برایش میگذارم، "دورا" را بیشتر می پسندد. آن روز وقتی برای چندمین بار متوالی "دورا" خواست از او پرسیدم... مامان: دیانا دوست نداری کارتون دیگه ای تماشا کنی؟ دیانا: بذار فکر کنم مامان...!!!! بعد از چند لحظه ... دیانا: مامان من فکرهامو کردم. فهمیدم که دوست دارم دارم اسپانیایی هم یاد بگیرم برای همین همون دورا رو بذاری بهتره... ...
25 آذر 1392

دیانا و باغ وحش

وقتی دیانا یک سال و اندی داشت او را به باغ وحش برده بودیم ولی انگار چیزی از آن تجربه در خاطر نداشت. تا اینکه جمعه گذشته تصمیم گرفتیم که دیانا را دوباره به باغ وحش ببریم. وقتی این را با دخترکمان مطرح کردیم حسابی بهم ریخت و تا مرز گریه پیش رفت. استدلالش این بود که باغ وحش خطرناک است و جای بچه ها نیست. وقتی به او گفتیم که می تواند حیوانهای مختلفی را ببیند. او گفت " اگه خواستیم حیوونا رو ببینیم با بابایی تو اینترنت جستجو می کنیم"!!! انگار کودک شیرین من فکر می کرد که باغ وحش مشهد جایی است که حیوانهای وحشی در آن آزاد می چرخند و بعد ممکن است به او حمله کنند. کلی برایش توضیح دادیم که باز هم خیلی راضی نشد و در آخر به او اطمینان دادیم که با ه...
12 آذر 1392

از تخیل تا واقعیت...

فکر می کنم دیانا یک سال و نیم کمی بیشتر یا کمتر داشت. یک روز که برادرم در خانه ما بود و من مشغول کارهای روزانه در آشپزخانه بودم، صدای دیانا و برادرم را می شنیدم که داشتند بر روی کاغذهایی که روی دیوار برای همین منظور نصب کرده بودیم، نقاشی می کشیدند. "دایی دمش رو بلند کشیدی" ، "دایی گوش هم براش بکش"، " دیانا حالا تو رنگش کن" ...اینها بخشی از جمله هایی بود که بین دیانا و دایی اش رد و بدل می شد. کنجکاو شدم که چه می کشند. وقتی که پیش آنها رفتم با تعجب دیدم که نه مدادی هست و نه ماژیکی. آن دو با انگشتهایشان که در رنگهای خیالی می زدند داشتند نقاشی می کشیدند. آنقدر دخترک ما با دقت به این نقاشی خیالی نگاه می کرد که ...
12 آذر 1392

سخنان نغز دیانایی

مدتی است که دیانا بسیار پول دوست شده است. کیف پولی دارد و شنبه ها مبلغی از من یا بابا پول تو جیبی می گیرد و بیرون که می خواهد برود کیف پولش را برمیدارد و اولین سوپر مارکتی که می رسد یک بسته ذرت بوداده یا یک بسته پاستیل یا شیر می خرد و خوشحال و خندان پولش را حساب می کند. سوار تاکسی که می شویم هم بسیار مشتاق است که او پولش را حساب کند و ... . دیانا: مامان شما همون شنبه ها به من پول تو جیبی بدین بقیه اش رو خودم کار می کنم و پول در میارم!!!!!!!!!!! داریم کتاب "فرانکلین فوتبال بازی می کند" را می خوانیم در جایی از کتاب می خوانیم که :فرانکلین دوست دارد بهترین بازی کن تیم باشد... . دیانا: ای بابا حالا بهترین بازی نکن تیم بشه مگه چی میشه...
29 آبان 1392

نقاشی ...

به سفارش دوستی هنرمند با کمی آب لبو و دو سه قاشق آرد برای غلیظ شدن رنگ خوراکی ساختیم. دخترکمان در حمام با دست و پا و مسواک و قلم مو نقاشی کشید و لذتش را برد. هر بار که می خواهد به حمام برود بساط آب بازی هم به راه است. در گوشه ای از حمام سطلی داریم پر از قوطی های کوچک و بزرگ و کاسه و اسفنج و ... برای آب بازی. با وجودی که هوا سردتر شده است بعد از نقاشی ساعتی را هم به آب بازی مشغول بود و بعد ... کمی فقط کمی خسته شد. ...
29 آبان 1392

بازی حافظه

اسم بازی را نمی دانم. این بازی را وقتی دبستان بودم با خواهرم انجام میدادم. یک سری کارت درست کرده بودیم و روی آنها یکسری اسامی را می نوشتیم و از هر کارت دو عدد داشتیم و بعد کارتها را برعکس روی زمین میگذاشتیم و اسامی شبیه هم را پیدا می کردیم و در پایان هر کس تعداد کارت بیشتر داشت برنده بود.       کارتها باید کاملا شبیه هم باشند تا فرد از روی نشانه ها کارت مورد نظر پیدا نکند بلکه به حافظه اش رجوع کند. این بار هم مثل همیشه وسایل بازی را خودمان ساختیم. از این برگ دو سری پرینت گرفتیم. دیانا اشکالش را رنگ زد و بعد ورقه ها را روی مقواهای هم اندازه شان چسباندیم. بازی را با 6 یا 8 کارت شروع می ...
16 آبان 1392

مشاهده کودکم

خیلی پیش می آید که دیانا را در هنگام بازی، کار، و حرف زدن و خواب نگاه می کنم. وقتی دیانا را نگاه می کنم انگار خودم را هم خیلی بهتر می بینم. اینبار وقتی پست الهه عزیز را خواندم با خودم گفتم یک تمرین!!! و امروز را قرار گذاشتم با خودم که دخترکم را مشاهده کنم. 1- صبح چهارشنبه بود و من کلاسی داشتم و باید همه کارها را زود انجام میدادم و دیانا را به مادربزرگش می رساندم. با بوسه و ناز از خواب بیدارش کردم. چشمانش را باز کرد انگار که خواب بدی دیده بود کمی هق هق کرد و بعد هم پارچه معروفش را جستجو کرد تا پیدایش کرد به من گفت که میخواهد کمی تنها باشد. من هم به سرعت از اتاق بیرون آمدم. دوباره صدایم زد و سراغ پدرش را گرفت که خانه نبود. به او گ...
8 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به زنگ تجربه می باشد